سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
این وبلاگو واسه همه بروبچ طراحی کردم.امیدوارم خوشتون بیاد.نظر بزارین تا با کمک هم مشکلات وبلاگو رفع کنیم. با تشکر بهزاد
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره وبلاگ


من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من
 بی‌بی‌سی چندی پیش در گزارشی از «آلیس در سرزمین عجایب» رمزگشایی کرده و نوشته در این رمان «مصرف مواد مخدر» را ترویج شده و آلیس در موقعیتهای مختلف از مواد استفاده کرده و... استدلال هم این بوده که در زمان نگارش رمان، تریاک، ممنوع نبوده است...

بر این اساس، و با اجازه از استاد اعظم، استراتژیست بیبدیل صاحب فوق تخصص دکترا در امر رمزگشایی از همه چیز و هیچ چیز که همواره با اطلاعات تاریخی و فرا تاریخی «اصل داستان» را در چشم ما فرو کرده است مثل این: «میخ زیر قاب عکس روی دیوار اتاق زیر شیروانی» که تنها یک ثانیه در یک سریال 134 قسمتی دیده می شود و بعد دوربین چند ثانیه به سمت مشرق مزرعه جایی می‌چرخد و در انتهای کادر موجودی در حال دویدن است... تفسیر آن بلاشک این می‌شود: «دوران آویزان بودن به قطبهای پیش ساخته جهانی در قرنهای 18 و 19 به پایان رسیده و زیاد نمی‌شود بر این میخ‌های کهنه روی دیوارهای نمور قسمت‌های بالای کره زمین تکیه زد و دوران شکوفایی و تمدن جدید از شرق عالم آغاز شده که ایران محور آن است...»

حالا ما چهره واقعی شخصیتهای کارتونی به ظاهر دلربا و دوست‌داشتنی اما در باطن کثیف و بد طینت و زشت سیرت را برای کاربران محترم خبرآنلاین، افشا می‌کنیم. بر این اساس تمامی این شخصیت ها تا اطلاع ثانوی ممنوع التصویر هستند جز نمایش در شبکه ورزش و رادیو پیام!

شخصیت کارتونی

جرم

توضیحات

هاچ زنبور عسل

کلاهبردار

نامبرده با مظلوم?نمایی و به بهانه پیداکردن مادرش، سال?ها ملت را تیغ می?زده است. او و مادرش هم اکنون تحت تعقیب هستند.

لوک خوش شانس

قاچاق اسلحه

-

شنل قرمزی

اغواگر خیابانی

وی علاوه بر فریب پسران پولدار صاحب پورشه در نقاظ شمال شهر، با جین شارپ هم رابطه داشته است.

پت و مت

جاسوس هسته‌ای و عامل هرمی

ضمن ایجاد شبکه های جاسوسی فوق پیشرفته در کشورهای در حال توسعه، با راهاندازی شرکتهای هرمی پول هنگفتی به جیب زدهاند و در حال حاضر مفقود هستند.

الفی اتکینز

اعتیاد به شیشه و خودکشی

نامبرده به علت اعتیاد شدید پدر و نبودن سایه مهربان مادر بر سرش، به منجلاب مواد فرو رفت و بعد از سه بار خودسوزی، بالاخره دستگیر شد.

پت پستچی

دختر بدبخت?کن

نامبرده در حال حاضر از از کلیه پست?های دولتی منفصل شده و به علت شکایت 32 زن و 11 پیرزن به خاطر سوء استفاده، در زندان آب خنک می?خورد.

دکتر ارنست

جاعل

وی که دیپلم ردی است با جعل مدرک دکترا، سالها به طبابت پرداخت و بیماران زیادی را به کام مرگ فرستاد و پس از فرار به جزیره، هرگز به دام نیافتاد.

نیک و نیکو

تیم زورگیر

این دو شرور بد سابقه با ظاهری فریبنده، اقدام به زورگیری از دختران جوان می?کردند و اکنون تحت تعقیب اینترپل هستند.

سند باد

جاسوس ام آی سیکس

بیش از 11 سال با تغییر چهره و سفر به مناطق مختلف در خدمت دستگاه?های جاسوسی بود و هنوز هم هست. البته شیلا همدست و مخبر اطلاعات او در یک حادثه رانندگی جان باخت.

چوبین

انرژی درمانی

وی با برگزاری دوره?های انرژی درمانی، بیش از 40 زن و مرد را مورد سوء استفاده قرار داد و دست آخر غیب شد.

جودی آبوت

وبلاگ نویس

با انتشار مطالب خلاف واقعیت و ایجاد سیاه?نمایی، کار دست خودش داد.

شیپور چی

مواد فروش

عضو ارشد باند مخوف سیا سگدست و دارای سابقه 6بار بازداشت به جرم تولید و توزیع مواد مخدر تریاک. او اکنون متواری است.

ایی?کیو سان

کف بین

انجام اعمال خارق العاده و اغفال جوانان بویژه افراد کچل. شیوه او کف بینی از طریق مشاهده آینده در کف کله کچلان بوده است.

پرین

تشویش اذهان عمومی

او از معروف ترین چهره?های جنبش فمینیست است که با سفر به نقاط مختلف، به تشویش اذهان عمومی پرداخته و با فال قهوه، خانواده?های زیادی را متلاشی کرده است. نامبرده اکنون به جزیره ناشناخته تبعید شده است.

شازده کوچولو

رمال

او علاوه بر اغفال دختران جوان با جریان انحرافی نیز روابط پنهانی داشته است که به دلیل مسافرت به مریخ پرونده او مفتوح است.

دختری به نام نل

طراح سایت?های مستهجن

از فعالان سایبری و طراح سایت?های مستهجن در قالب همسریابی اینترنتی.

مارکوپولو

مفسد فی الارض

با ول گردی و ایجاد فساد بویژه از طریق عشوه?گری، خانواده?های زیادی را به خاک سیاه نشاند.

دختر کبریت فروش

جرم سیاسی

جزئیات پرونده او به دلیل کامل نشدن مراحل بازپرسی غیر قابل انتشار است.

ملوان زبل

قاچاقچی سوخت

با استفاده از کارت سوخت تاکسی?ها، بنزین ایرانی را به امارات ترانزیت می?کرده است.

گوش مروارید

پول شویی

با تاسیس یک شرکت صوری و دلالی دلار و ارز، اقدام به پولشویی می?کرده که به خاطر نبود مدارک محکمه پسند، هنوز صاف صاف می?گردد و به ریش ما می?خندد.

لوله پاک کن

نصاب ماهواره

در هیبت پاک?کردن لوله?های بخاری، زیر قیمت دیش نصب می?کرده و یا ماهواره?های خراب شده در عملیات?ضربتی را تعمیر می?کرده است. نامبرده در یکی از شیف شب?های کاری?اش، سقوط کرد و سقط شد.

بلفی و لی?لی بیت

باند قاچاق انسان

بیشتر برای کشورهای عربی حاشیه خلیح فارس دختران زیر 20 سال را قاچاق می?کرده?اند.

خاله ریزه

صاحب خانه فساد

-

پدر پسر شجاع

عرفان حلقه

با سوء استفاده از اعتماد همسایه?ها و اهالی محل، مدعی ارتباط با جن و پری بوده و ارتباط کیهانی و طب سوزنی بوده و با تشییل کلوپ اعضای حلقه، مبالغ هنگفتی سوء استفاده کرده و متواری است.

گربه نره

اختلاس

با خرید و فروش صوری سکه، علاوه بر ایجاد التهاب اقتصادی، نظام بانکی را نیز دچار مشکل کرده و بزرگترین اختلاس سکه?ای دنیا را رقم زده است. او به قطب جنوب فرار کرده است.

بارپاپاپا

جنگ نرم

بدون شرح

شرک

اغفال دختران

با جراحی پلاستیک و بوتاکس فراوان، و دارابودن چهره?ای فوق جذاب، به اغفال بیش از 734 دختر از 43 کشور جهان پرداخته است.

آقای تناردیه

فساد مالی

عدم پرداخت مالیات، احتکار، کم فروشی و غش در معامله بویژه ارائه غذای فاسد به مشتریان و خدمات بد به مسافران

پلنگ صورتی

برانداز

طراحی و مشارکت در براندازی های رنگین

سیندرلا

فساد اخلاقی

رقص و آواز در ملاء عام و عامل تصادفات خیابانی. سه بار توسط گشت?های ارشاد دستگیر و با تعهد آزاد شده اما در حال حاضر در دارالتادیب زنان، به آموزش موسیقی برای بانوان خلافکار مشغول است.

تن تن

روزنامه نگار

-

گوریل انگوری

ارتباط با شبکه?های ماهواره?ای

ضمن تبلیغ داروهای غیر مجاز با شبکه?های ماهواره?ای نیز ارتباط مشکوک داشته است.

لوسی?میل

هکر

همکاری با آسانژ در پرونده او ثبت شده است.

آن شرلی

کف زن(کیف قاب)

با حضور در اماکن عمومی شلوغ و طرح دوستی کیف و جیب خانم?ها را می?زند. هنوز دستگیر نشده و روزانه بیش از 400هزار تومان درآمد دارد و پاتوقش متروی تهران - کرج عنوان شده.




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 91 دی 7 :: 9:25 صبح

نا برده رنج گنج میسر نمیشود

آسوده خیالیم که دگر جنگ نمیشود

قلب دگران از سنگ چون شود

قلب من دگر هم رنگ نمیشود

ئنیا که به آر نرسیدو ما زنده ایم

چه خوب است که دگر عقل تنگ نمیشود

از دل چه بگویم برایت ای دوست

جز این که از عشقم به تو کمرنگ نمیشوم

داغم هنوز به حرمت دستان تو

سوگند به خدا که هرگز من سرد نمیشوم

از بس که به دنبال دلار دویده ام دگر

راضی به دینار و درهم نمبشوم

چه خوش است مضخرفات من دگر

بیش از این مزاحم اوقاتت نمیشوم

 

(شعر از خودمه-خیلی قشنگ نیست ببخشید)

 




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - سه شنبه 91 دی 6 :: 11:43 عصر

 قبل از هر چیز از صمیم قلب ابراز تاسف خودمان را بابت این‌که دنیا به پایان نرسیده و متاسفانه هنوز زنده‌ایم اعلام می‌داریم، همچنین تشکر می‌کنیم از هموطنان عزیز که طبق آمار و براساس مدارک موجود جزو معدود کشورهایی بودیم که این فرضیه پایان دنیا را زیاد جدی نگرفتیم و از همین جا مشت محکم خودمان را بر دهان یاوه‌گویانی می‌زنیم که ملت ما را به خرافه‌گرایی متهم می‌کنند.

ضمنا خدمت خاندان محترم نوستراداموس هم عرض می‌کنیم که از ایشان بابت پیش‌بینی اشتباهشان دلخور نیستیم و چیزی به دل نگرفته‌ایم، خیالشان راحت!

به هر حال بعد از این‌که مطمئن شدیم دنیا به آخر نمی‌رسد به سرمان زد جهت تفریح برویم پیاده‌روی (خاک بر سرمان، از بس تفریح نکرده‌ایم به قدم زدن روی پیاده‌روهایی که از میدان مین هم خطرناک‌ترند، می‌گوییم تفریح!) شاید باور نکنید، اما نیم‌ساعتی گذشته بود و هنوز پایمان در چاله چوله‌هایی پیاده‌رو نشکسته بود که به ذهنمان رسید حداقل تا فرارسیدن پایان بعدی دنیا کمی روی فرهنگمان کار کنیم و چون می‌دانیم در این برهه حساس زمانی مسوولان محترم به کارهای مهم‌تری مشغولند و کسی به فکر ارتقای فرهنگ مردم نیست، تصمیم گرفتیم خودمان جهت آموزش مردم پیشقدم شویم ـ و از این بابت کلی به خودمان می‌بالیم! ـ بعد از این تصمیم سوار یک فروند تاکسی شدیم و یکهو تصمیم گرفتیم آموزش را از آقای راننده شروع کنیم و بعد در مورد نحوه درست رانندگی کردن و... داشتیم‌ ارائه فضل می‌نمودیم که آقای راننده کنار اتوبان توقف کرد و فرمود: «برو پایین» پیاده که شدیم دیگر نفهمیدیم چطور شد، اما خوب یادمان است بعد از سومین یا چهارمین باری که راننده محترم کله ما را به کاپوت ماشین کوبید فرمود: «حالا فهمیدی؟» و بعد ایشان رفتند و حسرت دانستن این‌که چه چیزی را باید بفهمیم روی دل ما گذاشتند ! کمی سرمان گیج می‌رفت، اما در کارمان مصمم‌تر شده بودیم!

شب در میوه‌فروشی محله‌مان سعی کردیم به آقای فروشنده برخورد درست با مشتری را یکجوری آموزش بدهیم که به ایشان برنخورد، اما هنوز حرف ما تمام نشده بود که آقای فروشنده خیلی محترمانه در ترکیب صورت ما تغییری ایجاد کرد و فرمود: «همینه دیگه نمی‌فهمی!».

بعد خواستند بیایند ‌ از نزدیک‌تر به ما بفهمانند که نمی‌فهمیم ـ نه که ما ترسیده باشیم ـ اما سوار ماشینمان شدیم و درها را از داخل قفل کردیم! اگرچه سنگینی سیلی آقای فروشنده را کماکان روی صورتمان احساس می‌کردیم، اما باز ناامید نشدیم و تصمیم گرفتیم آموزش را با آن دسته از هموطنانی ادامه دهیم که دادن فحش به همدیگر را نشانه عمق دوستی و صمیمیت می‌دانند و به آنها بفهمانیم‌حتی در زمان جاهلیت هم اگر کسی به کسی فحش بد می‌داد خون به پا می‌شد، اما الان چه شده که نشانه صمیمیت شما... به گمانم زیاد حوصله گوش دادن نداشتند و ما هم بعد از خوردن اولین لگد، چندان تمایلی به ماندن و ارائه توضیحات بیشتر نداشتیم و بلانسبت شما عینهو اسب دویدیم.

جایتان خالی خیلی وقت بود با این سرعت ندویده بودیم! الان هم به دلیل پاره‌ای از مسائل از ذکر برخوردهای بسیار محترمانه! کارمندهای بانک که باعث می‌شوند حداقل در زمان دریافت وام حس یک آدم مفلوک و بدبخت به ما دست بدهد و از نحوه جریمه کردن پلیس محترم راهنمایی و رانندگی که چندبار نزدیک بود سکته کنیم و از برخورد ارباب رعیتی کارمند‌های ادارات و... می‌گذریم و...

به هر حال از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان شب وقتی خسته و هلاک با سر و کله ورم کرده در کمال آرامش استراحت می‌کردیم!

به این نتیجه رسیدیم که آموزش و ارتقای فرهنگ مردم از فتح قله اورست با دمپایی ابری سخت‌تر است! ضمنا کشف کردیم‌ برای زندگی در تهران چند شرط مهم لازم است، اول این‌که... بی‌خیال مهم‌تر از همه این است که حتما باید لیسانس مدیریت بحران داشته باشید!




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - سه شنبه 91 دی 6 :: 9:46 صبح

  تزئین ماشین عروس با 4500 کارت شارژ! 
تزئین ماشین عروس با 4500 کارت شارژ! +عکس

تزئین ماشین عروس با 4500 کارت شارژ! +عکس




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - سه شنبه 91 دی 6 :: 9:33 صبح

آمار وبلاگ در تاریخ 6/9/91




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - سه شنبه 91 دی 6 :: 12:17 صبح

 

این شعرو مینویسم که قدر باباهارو تا هستند بدونیم

 

شب بود و ماه و اختر و شمع و من و خیال

خواب از سرم به نغمه ی مرغی پریده بود

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت

رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

در عالم خیال به چشم آیدم پدر

کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید

گفتی سپیده از افق شب دمیده بود

از خود برون شدم به تماشای روی او

کی لذت وصال بدین حد رسیده بود؟

دستی کشید بر سر و رویم به لطف و مهر

یکسال می گذشت و پسر را ندیده بود

یاد آمدم که در دل شب ها هزار بار

دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

چون محو شد خیال پدر از نظر مرا

اشکی به روی گونه زردم چکیده بود

 

بابایی مهشید فدات دوستت دااااااااارم

 

   

به صد یلدا الهی زنده باشی /

 

 انار وسیب وانگورخورده باشی

اگریلدای دیگرمن نباشم،


تو باشی وتو باشی وتو باشی


  



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - دوشنبه 91 دی 5 :: 11:59 عصر

تو شهر بازی نشـسـته بـودم واســه خــودم بـا محـمـد و محـمدرضا و محــسن .یهـو یـه دختــر کــوچولو خوشـگـل اومـد پیـشـم بهـم گـفـت : آقـا…آقـا..تو رو خــدا یه لــواشـک ازم بـخـر!!
نـگاش کــردم …چـشـمـاشـو دوس داشـتم…دوبـاره گفــت آقــا..اگــه 4 تـا بـخـری تخـفیـف هـم بهـت میـدم…بهـش گفـتم اسـمـت چـیـه…؟
-فـاطـمـه…بـخـر دیـگه…!
کـلاس چـنـدمـی فـاطــمه…؟
-میـرم چهــارم…اگـه نمــیخری بــرم..
مــی خـرم ازت صبـ کـن دوستــامــم بیـان هـمـشو ازت میخــریم مـامـان و بـابـات کـجـان فـاطـمه؟؟
-بـابـام مــرده…مـامـانـمــم مــریضـــه…مــن و داداشــم لواشــک مــی فروشـیــم
(دوســتام هـمه رسـیدند هـمه ازش لواشــک خــریدند خیلـی خوشـحال شــده بود…مــــی خنـدیـد…از یـه طـرف دلــم ســوخت کــه مــا کجــاییــم و ایــن کــجا…از یه طــرف هــم خوشــحال بـودم کـه امـشــب با دوسـتام تونـسـتیـم دلـشو شــاد کـنیـم)
فاطمه میذاری ازت یـه عـکـس بـگـیرم؟
-باشــه فقــط 3 تا !
باشــه…
-اگه 500 تـومــن بـدی مـقنـعـمـو هـم بـر میـــدارم
- فاطــمههههههههههههههههه…دیـگــه ایــن حــرف و نـــزن! خــیلی نـاراحــت شـــدم ازت!
سریع کــوله پـشـتیـشــو بــرداشــت و رفــت…وقتی داشــت مــی رفت.نگــاش مــی کردم …نـه بـه الانــش…نـه بـه ظاهــرش …
به آینــده ایــی کــه در انتــظار ایــن دخــتره نــگــاه میکـــردم…و مـا بایــد فـقـط نگاه کنیم…فقط نگاه…فقط نگاه




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 91 دی 4 :: 12:49 صبح

 

پراید اسپورت

 

اگر آخرین اظهار نظر درباره سرقت 13 ثانیه‌ای این خودروی محبوب ایرانی و البته گران شده تا سقف ابتدای تولید خودروی ملی - سمند - را هم نادیده بگیریم، پراید آنقدر محاسن(!؟) دارد که بتوان در رسای آن شعر سرود.
 
بهترین ماشین ایرانی پراید
گرچه گاهی قاتل جانی پراید!
بینمت اکنون به هرجا و مکان
جانشین خوب پیکانی پراید
بسکه محکم هستی و سفت و قوی
مثل تانک جنگ میمانی پراید!
چشم بی پولان همه بر روی تو
چون که امید فقیرانی پراید
اغنیا سوی فراری می روند
درد ماها را تو درمانی پراید
هر کجا باشد ژیان یا که رنو
توی آنجا مثل سلطانی پراید
دارد اکنون اصغری و آتقی
مریم و مش مهدی و مانی پراید
یا که دارد بندری و ساوه ای
سیستانی و خراسانی پراید
گر که از مادرزنت سیری هنوز
هدیه اش کن بی پشیمانی پراید
من خجالت می کشم از وصف تو
بسکه داری حسن پنهانی پراید



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - جمعه 91 دی 2 :: 1:14 صبح

الهی! باخاطری خسته، دل به کرم تو بسته,

دست از اساتید شسته و در انتظار نمرات نشسته ام.
پاس شوند کریمی,
… پاس نشوند حکیمی،
نیفتم شاکرم، بیفتم صابرم.
الهی شهریه ها بالاست که میدانی ،وجیبم خالیست که میبینی.
نه پای گریز از امتحان دارم ونه زبان ستیز با استاد،
الهی دانشجویی راچه شاید و از او چه باید؟
دستم بگیر یاارحم الراحمین . . . !



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - جمعه 91 دی 2 :: 1:14 صبح
عصر ایران:  "یادگار مصطفی نژاد" دانش آموز ده ساله مدرسه انقلاب اسلامی شین آباد پیرانشهر که در حادثه آتش سوزی مدرسه خود از ناحیه دست و صورت دچار سوختگی شده بود، از حادثه دلخراش آتش سوزی 15 اذرماه کلاس خود می گوید.

در روز 15 آذرماه امسال 29 دانش آموز کلاس چهارم ابتدایی مدرسه انقلاب اسلامی شین آباد پیرانشهر بر اثر آتش سوزی کلاس دچار سوختگی شدند که با گذشت 14 روز هنوز تعدادی از این دانش آموزان در بیمارستان های ارومیه و تبریز بستری هستند.

برای بیان واقعی قضیه کردپرس با یکی از این دانش آموزان که از ناحیه دست و صورت دچار سوختگی شده بود، مصاحبه ای انجام داده است که در پی می آید.

*   در ابتدا از خودتان بگویید.

 بنام خدا یادگار مصطفی نژاد هستم دانش آموز ده ساله کلاس چهارم ابتدایی مدرسه دخترانه انقلاب اسلامی شین آباد پیرانشهر.

با  شنیدن نام "سیران" اشک در چشمان "یادگار" حلقه زد گویی نام "سیران" یادآور تمام خاطرات تلخ و شیرین کودکانه ای بود که با او در روزهای قبل داشته است و انگار هنوز کوچ  ابدی او را باور نکرده بود.

* یادگار جان برای ما از روز حادثه بگوئید.

میدانم از کجا و چگونه شروع کنم تا به یاد آن روز می افتم ترس و و حشت تمام وجودم را فرا می گیرد.

"یادگار" با همان حالت مصومانه و کودکانه خود آهی سوزناک از ته دل می کشد و می گوید": صبح روز چهارشنبه 15 اذرماه همانند روزهای قبل خواب شیرین صبحگاهی را بقصد ورق زدن برگی دیگر از دفتر علم و اندیشه ترک گفته و به همراه دوستانم راهی مدرسه خود شدیم.

من که هر روز به همراه دوست و همکلاسی خوبم "مروارید حمزه"که در نزدیکی خونه ما زندگی می کنند قرار می گذاشتیم و با همدیگر به مدرسه می رفتیم بر حسب اتفاق روز چهارشنبه او از من جلوتر رفته بود و من کمی دیرتر از خواب بیدار شده بودم پدرم گفت "یادگار جان"عجله نکن خودم با ماشین تورا می برم ، تا پدرم خودش را اماده کرد من به سر خیابان رسیده بودم سرانجام سوار ماشین پدرم شدم و بسوی مدرسه حرکت کردم.

"یادگار" در این لحظه آهی از دل کشید و انگار این لحظات برایش کاملاً زنده شده اند و یا شاید با مرور این خاطرات به یاد روزهایی می افتد که شاداب و خوشحال همه با هم در کلاس درس حاضر و یا با همدیگر در زنگ های تفریح بازی و شیطنت می کردند.

از یادگار خواستم حرفهایش را ادامه دهد، او ادامه داد: سرانجام به مدرسه رسیدم و همانند سایر روزها سر صدای بچه ها از بیرون شینده می شد زنگ اول چهارشنبه ها درس قرآن داشتیم، هنوز خانم معلم بر سرکلاس درس حاضر نشده بود ما از او یاد گرفته بودیم که همیشه منظم باشیم و به موقع بر سر کلاس درس حاضر شویم رفتم داخل کلاس و آرام بر سر نیمکت خود نشستم.

* "یادگار خانم" چطور شد که بخاری آتش گرفت؟

چند لحظه بعد همانند روزهای قبل بخاری کلاس توسط سرایدار مدرسه روشن شد اما ایکاش هرگز روشن نمی شد در این میان خانم معلم نیز به کلاس درس آمد، ولی بعداز چند دقیقه بر اثر شدت نشت نفت از مخزن کوره، بخاری بحدی گرم شد که ترس و دلهره ما و خانم معلم را فرا گرفت در این میان خانم معلم به سراغ کپسول اطفاء حریق رفت تا در صورت بروز آتش آن را خاموش کند که در این اثنا آقا معلم کلاس سوم نیز متوجه این قضیه شد و با کمک سرایدار خواستند بخاری را از کلاس بیرون ببرند ولی چون خیلی داغ شده بود معلم کلاس سوم از "سنور" یکی از همکلاسی هایم خواستند تا به دفتر مدرسه برود و زود یک پارچه خیس شده بیاورد تا بوسیله آن بخاری را از کلاس بیرون ببرند. چون بخاری بحدی گرم شده بود که متاسفانه آتش گرفت و با آتش گرفتن آن معلم کلاس سوم و سرایدار مدرسه نیز مجبور شدند آن را با د ست بردارند ولی متاسفانه جلوی در کلاس، بخاری از دستشان رها شد  و مخزن نفت آن منفجر شد.

* چرا قبل از آتش گرفتن بخاری از کلاس بیرون نرفتید؟

 آخه خانم معلم گفت بچه ها نترسید هیچی نیست الان آتش را مهار می کنیم و شلوغی نکنید. ما هم به حرف خانم معلم گوش کردیم در کلاس ماندیم.

* بعداز اینکه این مخزن نفت بخاری منفجر شد چکار کردید؟


با دیدن آتش و شعله های آن همه جیغ زدیم و ترسیدیم می خواستیم از در کلاس فرار کنیم که متاسفانه آتش جلوی در را گرفته بود و تعدادی از همکلاسی هایم به بالای نیمکت ها رفته بودند و من و چند نفر دیگر نیز در زیر نیمکت ها مخفی شده بودیم. در این میان آغا معلم دو سه نفر از دوستانم را هر طوری بود به بیرون برد و لی انها هم کمی دچار سوختگی شدند.

* چند دقیقه در این حالت قرار داشتید و چگونه توانستد از کلاس خارج شوید؟

نمیدانم که چند دقیقه در این شرایط ماندگار شدیم ولی آنچه از این لحظات سخت به یاد دارم این بود که گرما و دود و آتش در این چهار دیواری بشدت ما را محاصره کرده بود و همه ما در این وضعیت زندانی شده بودیم و در این حالت فقط گریه می کردیم و درخواست کمک می کردیم.

چند نفر از همکلاسی هایم روی نیمکت ها رفته بودند و با دستان خود به شیشه های پنجره می کوبیدند و از بیرون طلب کمک می کردند و حتی با ضربه دست شیشه ها را می شکستند ولی چون پنجره کلاسمان نرده های زیادی داشت هیچ کس نمی توانست از لابلای نرده ها به بیرون برود.

* "یادگار خانم" آیا در این هنگامی که شما در زیر نیمکت پنهان شده بودی دست و صورت شما با چیزی برخورد کرد که دچار سوختگی شدید؟


دقیقاً به یاد ندارم که به چیزی دست زده باشم اما حرارت آتش بحدی زیاد بود که تمام اعضای بدنمان دچار سوختگی شده بود احساس می کردم که در داخل کوره اتش سوزی هستم.

* شما از چه طریقی از کلاس بیرون رفتی؟


 در این لحظات که معلمان و رهگذران شین آباد از حادثه باخبر شده بودند به کمک ما آمدند ولی چون بخاری آتش گرفته جلوی باز شدن در کلاس را گرفته بود نتواستند به داخل کلاس بیایند به همین خاطر بسراغ پنجره رفتند و چون دسترسی افرادیکه حیاط مدرسه بودند و میخواستند به ما کمک کنند با وجود نرده ها بسیار مشکل بود اقدام به بیرون آوردن چهار چوب آهنی پنجره نمودند که بعداً متوجه شدیم که این کار را با کمک یک دستگاه ماشین انجام داده بودند.

با بیرون آرودن پنجره کلاس چند نفر فوراً به داخل کلاس آمدند و یک یک بچه را از این طریق به بیرون بردند و سپس در را باز کردند و بخاری را به بیرون بردند که با این اقدام دود و هوای داخل کلاس بیرون رفت، و من به همراه یک نفر دیگر از همکلاسی هایم بنام "مروارید حمزه" از زیر نیکمت ها بیرون آمدیم و از فرصت استفاده کرده و از درب کلاس به بیرون فرار کردیم.

* "یادگار جان" از "سیران" و از رابطه خودت با او برای ما بگو.

" با شنیدن نام "سیران" اشک در چشمان "یادگار" حلقه زد گویی نام "سیران" یادآور تمام خاطرات تلخ و شیرین کودکانه ای بود که با او در روزهای قبل داشته است و انگار هنوز رفتن ابدی او را باور نکرده است آهی کشید و گفت:

** "سیران" دختر شلوغ و کنجکاوی بود، در درسهایش متوسط بود او دو نیمکت از من جلوتر  می نشست و بیشتر با "آمینه راک" دوست بود او بامن نیز دوست بود، ما همیشه خوراکی های خودمان را باهم تقسیم می کردیم.

 در این لحظه "یادگار" که انگار هنوز باورش نشده بود که دیگر او را نخواهد دید گفت: اگر به مدرسه برگردم این بار همیشه با او درس خواهم خواهند و با او بازی خواهم کرد.

* ولی متاسفانه باید یادآوری کنم که "سیران" دیگر در این دنیا نیست و شما و کلاس درس و مدرسه و همکلاسی های خود را برای همیشه ترک کرد.

 راست میگویی اصلاً حواسم نبود، فکر کردم او هنوز زنده است.

* از آخرین تصویری که از "سیران" در ذهنت داری برای ما بگو و چطور شد که او از همه بیشتر دچار سوختگی شد؟

 زمانی که بخاری منفجر شد و آتش گرفت و جلوی در کلاس با آتش بسته شد "سیران " را دیدم که لباسهایش دچار سوختگی شده بود و با هر دو دست سعی می کرد آن را خاموش کند و با همان شلوغی و کنجکاوی خود در میان دود و آتش بطرف در کلاس رفت و خواست از در کلاس به بیرون برود، من کاملاً متوجه شدم که در مسیر خود از ناحیه صورت با لوله داغ بخاری برخورد کرد و به زمین افتاد و برای مدتی در میان آتش بی حرکت شد بعداز چند لحظه دوباره بلند شد و با هر دو دستش سعی میکرد آتش را از خود دور کند تا اینکه مردم رسیدند و پنجره را بیرون درآوردند و دانش اموزان را نجات دادند بعداز این صحنه دیگر "سیران" را ندیدم.

* هیچ میدانی خوشبختانه سوختگی شما در مقایسه با سایر همکلاسی هایت از همه کمتر بود دلیل این را در چه می دانید؟


 همه می گفتند چون من جثه کوچکی دارم کمتر صدمه دیدم ولی خودم میگم خدا منو دوست داشت و همچنین زود به زیر نیمکت رفتم تا بیشتر نسوزم. ای کاش همه همکلاسی هایم به زیر نیمکت ها می رفتند.

* بعد از اینکه از در کلاس بیرون رفتی چه کسی تو را به بیمارستان برد؟

اصلاً هیچی یادم نیست فقط میدانم با چند نفر از همکلاسی هایم با یک ماشین به بیمارستان اعزام شدیم.

* در آن لحظه که آتش تمام کلاس را فرا گرفته بود و هنوز هیچ کمکی به شما نشده بود چه احساسی داشتید؟


 فقط گریه می کردیم و داد می زدیم اما "ساریا رسول زاده" فریاد میزد من را حلال کنید، من را حلال کنید.

* اکنون که به آغوش خانواده برگشته ای چه احساسی داری آیا دلت برای کلاس و مدرسه تنگ نشده است؟

خدا را شکر می کنم و اینقدر خوشحالم از اینکه از محیط بیمارستان جدا شدم و به خانه برگشتم خیلی هم دلم برای مدرسه و دوستانم تنگ شده است اما بدون آنها اصلاً نمی خواهم به مدرسه برگردم آخه دوست دارم همه با هم به کلاس درس برگردیم.

* حالا که به خانه برگشته ای آیا برای دوستانت نگران نیستی؟ و بیشتر برای کدام یک از همکلاسی هایت ناراحتی؟


 دلم برای همه انها تنگ شده است اما بیشتر برای "سیران"، وقتی مادرم گفت "سیران" مرده خیلی ناراحت شدم و درد خودم را فراموش کردم وبرای او گریه کردم.


* حالا که به منزل برگشته ای چه درخواستی از خدا داری، یعنی اگه بتونی با خدا درد دل کنی به او چه می گویی؟


 میگم خدا جون یک آرزو بیشتر ندارم، فقط ما را به روزهای اول مدرسه برگردان و "سیران" را دوباره پیش ما بفرست اخه او خیلی کوچیک بود چون هنوز تازه 10 ساله شده بود.

* ولی این آرزو غیر ممکنه!


پس میگم خدایا آرزو دارم که زود منو پزشک کنی تا بتونم همکلاسی هایم  را درمان کنم.

* آخرین حرفی که دوست داری بزنی چیه؟


 دوستان خوبم دلم برای همه تون تنگ شده تورو خدا زود برگردید!!

برادر "یادگار" که در این گفتگو ما را همراهی می کرد گفت: این سومین حادثه  ناگواری است که در طول عمر 10 ساله "یادگار"برای او اتفاق می افتد او گفت :"یادگار" چند سال قبل دو بار از پشت بام به زمین افتاده است و این حادثه هم سومین حادثه دوران عمر 10 ساله اوست که امیدواریم دیگر با نجات از این حادثه برای او و دوستانش هیچ اتفاق تلخ و ناگواری رخ ندهد.

یادگار مصطفی نژاد جزو 29 دانش آموزی بود که صبح روز چهارشنبه 15 اذرماه سالجاری در حادثه آتش سوزی مدرسه شین آباد پیرانشهر به همراه دوستان خود دچار سوختگی شد و به مدت 8 روز در بیمارستان امام خمینی ارومیه بستری بود و خوشبختانه چون شدت سوختگی وی نسبت به همکلاسی هایش کمتر بود به همراه "کانی شریفی" جزو اولین مصدومانی بودند که با نظر پزشک خود از بیمارستان مرخص شد تا یکبار دیگر و پس از عبور از این حادثه تلخ و ناگوار برای رسیدن به آرزوهایش بر سر میز کلاس درس بنشینند و دوباره برای آینده خود و مملکت خویش مسیر تعلیم و تربیت را بپیمایند.



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 91 آذر 30 :: 9:13 صبح
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   
لوگو
من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 186
  • بازدید دیروز: 120
  • کل بازدیدها: 388426
به سایت ما خوش آمدید
نام و نام خانوادگی      
آدرس ایمیل      
کلیه حقوق این وبلاگ برای حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم محفوظ است