سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
این وبلاگو واسه همه بروبچ طراحی کردم.امیدوارم خوشتون بیاد.نظر بزارین تا با کمک هم مشکلات وبلاگو رفع کنیم. با تشکر بهزاد
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره وبلاگ


من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من

برای گوشی

distribution.nimbuzz.com/mobile/nimbuzz/g_1667/v197/en/Nimbuzz.jar

برای ویندوز کامپیوتر(فقط کلیک کنید و منتظر پیغام ددانلود باشید)

http://www.nimbuzz.com/en/get/voip-and-chat-on-pc/pc-client-downloaded

 




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 91 دی 11 :: 3:31 عصر

همه جای دنیا ملت دارن با آیفون و گلکسی چه کارا که نمیکنن
.
.
.
اون وقت جی ال ایکس هم تبلیغات میکنه که راحت از جیب در میاد انگار بقیه گوشیا با سیم بوکسل درمیان!




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - شنبه 91 دی 10 :: 11:54 عصر
1- رویانیان گفت: "از ... راضی هستیم."

الف. آب میوه
ب. شیرینی
ج. بیسکویت
د. کلوچه
راهنمایی: رویانیان در خصوص اینکه گفته می‌شود سرپرست پرسپولیس تغییر می‌کند، اظهار داشت: "از شیرینی راضی هستیم."

2- رویانیان گفت: "مدیرعامل استقلال خیلی ... ."

الف. آواز می خواند!
ب. کری می خواند!
ج. درس می خواند و دکتر شده است!
د. زور دارد و شوالیه شده است!
راهنمایی: رویانیان در مورد کری‌خوانی فتح الله زاده گفت: "مدیرعامل استقلال خیلی کری می‌خواند."

3- رویانیان گفت: "من اهل این کارها نیستم."

به نظر شما منظور رویانیان از "این کارها" چه کارهایی است؟!
الف. سوزاندن کارت سوخت مربیانی که از تیم او ببرند!
ب. سوزندان کارت سوخت داورانی که به ضرر پرسپولیس سوت بزنند!
ج. تکذیب کردن حرفی که دو دقیقه پیش زده!
د. کری خواندن.
راهنمایی: رویانیان گفت: "مدیرعامل استقلال خیلی کری می‌خواند، اما من اهل این کارها نیستم."

4- رویانیان گفت: "به بازیکنانم تاکید می‌کنم که به زمین بروند و ... "

طنز: شوخی با سردار رویانیان!

الف. برای گرفتن کاپ اخلاق تلاش کنند!
ب. در آنجا بذر بپاشند!
ج. در آنجا هندبال بازی کنند! ... منظورم همون بازیِ هست که با پا باید توپ رو شوت بزنی! ... ایندفعه درست گفتم دیگه؟!
د. برای موفقیت تیم تلاش کنن.
راهنمایی: گزینه "دال" صحیح می باشد!

5- شهاب‌الدین عزیزی‌خادم -عضو منتقد هیات رییسه فدراسیون فوتبال- گفت: " ... کفاشیان را ندارم."

الف. شماره موبایل
ب. طمع صندلی
ج. صندل(!)
د. قدرت قهقه زدن چند ساعته مثل
راهنمایی: سه گزینه الف و جیم و دال پاسخ صحیح نیستند!

6- خبرگزاری ایسنا نوشت: "نامه پرسپولیس به فیفا درباره رفتارهای ژوزه"

به نظر شما در این نامه در مورد چه رفتاری از ژوزه نوشته شده است؟!
الف. شب ها مسواک نمی زده!
ب. در جشن تولد بازیکنان پرسپولیس که در رختکن برگزار می شده، حرکات موزونش کمی ناموزون بوده است!
ج. سلام نکردن به بزرگتر از خود و زبان درازی در جواب انتقادها!
د. عدم حضور ژوزه در جلسه کمیته فنی، عدم حضور در تمرین به رغم اعلام چندین باره از سوی مدیر عامل، ترک بدون هماهنگی ایران از سوی وی و دستیارانش و عدم بازگشت به ایران.
راهنمایی: واقعاً راهنمایی می خواین؟! خب تابلو هست که گزینه "دال" صحیح هست!



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - شنبه 91 دی 10 :: 10:12 صبح
سوریه درگیر جنگ داخلی.






موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - شنبه 91 دی 10 :: 9:57 صبح

خاطره ای از استاد دکتر شفیعی کدکنی

خاطره ای از استاد دکتر شفیعی کدکنی



چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت:
حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه،
فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

"به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

 




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - جمعه 91 دی 9 :: 9:58 عصر

رییس شرکت به منشی گفت کارهات و بکن میخواییم 1 هفته بریم مسافرت منشی زنگ زد به شوهرش گفت : 1 هفته باید برم ماموریت کاری شوهرش زنگ زد به دوست دخترش گفت خودت و آماده کن 1 هفته باید بیایی پیشم خونمون دوست دخترش : زنگ زد به شاگردش چون معلم خصوصی بود گفت 1 هفته مرخصی شاگرد زنگ زد به پدر بزرگش گفت این هفته من کلاس ندارم بریم بیرون بگردیم و هوا خوری پدربزرگ : زنگ زد قرارش با منشی شرکتش واسه مسافرت کنسل کرد




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - پنج شنبه 91 دی 8 :: 11:43 عصر

109609 عکسی از دستخط قاتل روح الله داداشی قبل از اعدام

.: دستخط قاتل روح الله داداشی قبل از اعدام :.

 

این تصویری از دست نوشته قاتل روح الله داداشی پیش از اجرای حکم اوست که در آن از کرده خود ابراز پشیمانی می کند.

203845 493 عکسی از دستخط قاتل روح الله داداشی قبل از اعدام

علیرضا ملا سلطانی قاتل روح الله داداشی پیش از مرگ برای خبرنگارانی که جهت مصاحبه با او به زندان رفته بودند ابراز ندامت کرد و با خط خود نوشت: «از همه مردم، ورزشکاران و دوستان مرحوم روح الله داداشی عذرخواهی می کنم.»




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - پنج شنبه 91 دی 8 :: 11:10 عصر

گردش پول


درکنار یکی از سواحل دریای سیاه.
باران می بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالی بنظر می رسد.
درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.

ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.
او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد
و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.

صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش گاو می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت میدهد.
تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود میبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه دوست خودش
را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.

حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد
و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.

در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است.
ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.
 
 



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - پنج شنبه 91 دی 8 :: 8:49 عصر
 
سنگ سیاه یا سفید (داستانی فوق العاده از زیرکی دختران ایرانی)

سنگ سیاه یا سفید (داستانی فوق العاده از زیرکی دختران ایرانی)


کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند.
تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود.
سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - پنج شنبه 91 دی 8 :: 1:34 صبح
 


صابون و فکر ژاپنی !


در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:

پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید.

سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد:

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - پنج شنبه 91 دی 8 :: 1:31 صبح
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   
لوگو
من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 125
  • بازدید دیروز: 30
  • کل بازدیدها: 391005
به سایت ما خوش آمدید
نام و نام خانوادگی      
آدرس ایمیل      
کلیه حقوق این وبلاگ برای حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم محفوظ است