سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
این وبلاگو واسه همه بروبچ طراحی کردم.امیدوارم خوشتون بیاد.نظر بزارین تا با کمک هم مشکلات وبلاگو رفع کنیم. با تشکر بهزاد
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره وبلاگ


من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من

استوارت هاگز جواهرساز اهل لیورپول در انگلیس را به یاد می آورید؟

همان کسی که آیفون4 منقش به الماس را ساخت؟ مک بوک ایر را با بدنه طلای سفید ساخت؟ آی پد دو طلایی را ساخت؟

آیفون پنجی که ملاحظه می کنید آخرین کار استوارت است که ملبس به طلا و الماس شده است.

گرانترین گوشی هوشمند دنیا را ببینید


قیمت آن نیز ناقابل است: 15.3 میلیون دلار!

و این گران ترین گوشی هوشمند در جهان است که تاکنون ساخته شده است.

استوارت می گوید 9 هفته وقت صرف ساخت این گوشی دست ساز کرده است.

گرانترین گوشی هوشمند دنیا را ببینید


بدنه بیرون آیفون از طلای 24 عیار ساخته شده و دگمه home با 26 قیراط الماس سیاه ،مزین شده است.

لوگوی اپل و گوشه آن نیز به الماس سفید رنگ ملبس شده است. بیش از 600 سنگ قیمتی و گرانبها در مزین کردن این گوشی هوشمند بکار رفته است.

ظاهرا تاجر چینی و مالک الماس سیاه، این گوشی را سفارش داده است.

گرانترین گوشی هوشمند دنیا را ببینید




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 92 فروردین 26 :: 11:55 صبح

پیک خبر: «اریک» ده سال در شیفت شب آلکاتراز کار کرد. از نظر او بدترین قسمت کار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الکتریکی بود. یک شب او روی صندلی شوک نشست و عکس یادگاری گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتی فیلم را ظاهر کرد در عکس تصویر صورتی را دید که از پشت صندلی خیره به او نگاه می‌کند. او هنوز هم نمی‌داند آن صورت چه بود. اریک می‌گوید گاهی اوقات واقعا احساس وحشت می‌کردم. نگهبان‌های دیگر داستان‌هایی درباره اتفاقات آن جا تعریف می‌کردند ولی من سعی می‌کردم توجهی به حرف آنها نکنم اما گاهی اوقات احساس ترس اجتناب‌ناپذیر بود.

«مری مک کلر» دوازده سال است که در این جزیره کار می‌کند. او از انزوای آن جا لذت می‌برد و می‌گوید «این‌جا یک محل فانتزی استاندارد برای من است.» با این حال او هم اتفاقات عجیبی را تجربه کرده است. وی می‌گوید«بارها برایم اتفاق افتاده که احساس می‌کردم کسی مرا نیشگون می‌گیرد. من توضیحی برای آنها ندارم به همین خاطر هیچ‌وقت در موردشان با کسی حرف نزدم.»

ماجرای ترسناک درمورد ارتباط با ارواح! +عکس 


«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در این زندان گذراند این سارق بانک که هم اکنون در آریزونا زندگی می‌کند درباره زوزه‌های باد می‌گوید «شب‌ها وقتی با چشمان باز دراز می‌کشیدم به زوزه باد گوش می‌دادم. زوزه‌ای وحشت‌انگیز بود و انسان احساس می‌کرد ارواح هم با باد هم‌نفس شده‌اند. سعی می‌کردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلکاتراز فکر می‌کنم به یاد بی‌رحمی‌هایش می‌افتم.» هر روز هزاران توریست از جاهای مختلف به آلکاتراز می‌آیند و از سلول‌های مختلف آن که هر یک نام زندانی خود را بر سر در خود دارند دیدن می‌کنند. وقتی خورشید غروب می‌کند دیگر کسی از آلکاتراز نمی‌رود بلکه همه از آن فرار می‌کنند. جانسون، نگهبان شب، نیز پس از گذراندن شبی در میان زوزه‌های ارواح کشته‌شدگان آلکاتراز، صبح روز بعد می‌گریزد تا چند ساعتی احساس امنیت نماید.

چهره‌ای در پنجره

من «ریا» هستم و اهل هندوستان می‌باشم ولی داستانی که تعریف می‌کنم در آمریکا و در خانه خاله‌ام اتفاق افتاد. خاله‌ام همیشه می‌گفت در خانه ارواح زندگی می‌کند ولی من هیچ‌وقت حرفش را باور نکردم تا این‌که آن اتفاق برایم افتاد. روزی که اولین بار به آن خانه رفتم احساس کردم همه چیز عجیب به نظر می‌رسد. حس می‌کردم یک نفر از پنجره به من نگاه می‌کند. هر بار آهسته به کنار پنجره می‌رفتم آن را می‌گشودم و دختر موطلایی‌ای را می‌دیدم که به سرعت فرار می‌کرد. این اتفاق چندین بار تکرار شد تا این‌که موضوع را به خاله‌ام گفتم. او گفت چهارده سال پیش این خانه متعلق به یک زن و شوهر جوان و دختر پنج ساله‌شان بود. پرسیدم آن دختر، مو طلایی بود؟ خاله مرا به اتاق زیر شیروانی برد و عکسی از آن خانواده را به من نشان داد. بله آن دختر موی طلایی داشت. مطمئن بودم که او همان دخترکی است که پشت پنجره می‌دیدم. شب بعد پنجره اتاقم باز بود. باز هم دختری را دیدم که به من خیره شده است ولی این بار بهتر می‌توانستم او را ببینم. چشمانش سیاه سیاه بود یعنی اصلا سفیدی نداشت.

شروع به جیغ کشیدن کردم و به در نگاه کردم وقتی دوباره برگشتم حدود یک سانتی‌متر با صورت دخترک فاصله داشتم. شروع به دویدن کردم و به اتاق خاله‌ام رفتم. ولی وقتی در را باز کردم دیدم خاله‌ام راحت خوابیده است و همان دختر کنارش مثل مرده‌ها افتاده بود. دقیقا یادم هست که ساعت پنج صبح بود. خاله‌ام را تکان دادم و دخترک را به او نشان دادم. دختر در برابر چشمان وحشت‌زده ما بیدار شد و به من نگاه کرد و گفت «تو مرده‌ای!» و به سرعت محو شد. از آن به بعد دیگر او را ندیدم ولی هنوز هم نفهمیدم چرا او به من گفت مرده‌ام.




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 92 فروردین 26 :: 11:50 صبح
بازار خبر: آن‌طور که مدیرعامل اولین و تنها مزرعه کروکودیل در ایران می‌گوید در حال حاضر در آنجا 35 کروکودیل که از کشورهایی هم‌چون تایلند و مالزی وارد شده‌اند نگهداری می‌شوند.


«نوپک»، اولین و تنها مزرعه‌ی پرورش کروکودیل در ایران است. این مزرعه، در جزیره هنگام (نزدیک جزیره قشم) قرار دارد و مدیریت آن را مژگان روستایی بر عهده دارد.ایشان درباره چگونگی آغاز به کار این مزرعه کروکودیل می‌گوید: «رشته تحصیلی من جانور شناسی است. علاقه زیاد باعث تصمیم این کار شد. از سال 1386 شروع به گرفتن مجوزها کردیم و از سال 1389 مزرعه‌داری را شروع کردیم».مژگان روستایی می‌گوید: «کار پرورش کروکودیل برای خانم یا آقا فرقی نمی‌کند. کلا کار مشکلی است ولی کار با این موجودات صبور، عاقل و دوست‌داشتنی بسیار لذت بخش است».«کروکودیل همیشه قصد حمله به کسی که وارد قلمرواش شود را دارد. ولی خوشبختانه با آموزش‌های داده شده به پرسنل، تا امروز مشکلی پیش نیامده است. بازدیدکنندگان در محیطی امن والبته با کمترین فاصله کروکودیل‌ها را می‌بینند».«کروکودیل موجودی بسیار بافکر، صبور، سریع و البته کمی خشن است».

پرورش کروکدیل توسط خانم ایرانی! +عکس


«از پوست کروکودیل که یکی از با ارزشترین چرم‌های دنیا است، استفاده می‌کنیم. ما نمونه چرم خودمان را به طور آزمایشی تولید کردیم و کیفیت قابل قبولی دارد».

«کروکودیل خزنده‌ای خونسرد است که نیاز شدید به گرما و رطوبت دارد. البته در فصول مختلف سال باید نکاتی را در نظر داشت که به سرعت رشد حیوانات کمک می کند».

پرورش کروکدیل توسط خانم ایرانی! +عکس


«در رودخانه سرباز در استان سیستان و بلوچستان گونه بومی ایران با نام علمی "Palestrise” و با نام محلی "گاندو” زندگی می‌کند. این نوع کروکودیل پوزه کوتاه ایرانی را دیده‌ام. پرورش آن به دلیل سرعت رشد کم در برابر گونه پروسوس، که ما در مزرعه‌مان پرورش می‌دهیم، مقرون به صرفه نیست».

به گفته مژگان روستایی سازمان محیط زیست اجازه پرورش کروکودیل پوزه کوتاه ایرانی را نمی‌دهد.

پرورش کروکدیل توسط خانم ایرانی! +عکس


«کار مزرعه ما به صورت تحقیقاتی و مرحله‌ای ادامه دارد و طبق برنامه‌ریزی قبلی تا سال آینده به سودآوری می‌رسد»

پرورش کروکدیل توسط خانم ایرانی! +عکس




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 92 فروردین 22 :: 11:40 صبح

رهبر مسیحیان کاتولیک جهان با قربانیان زلزله اخیر در بوشهر ابراز همدردی کرد.

پاپ فرانسیس، رهبر کاتولیک‌های جهان با اشاره به زلزله اخیر در جنوب کشورمان گفت: برای قربانیان طلب آمرزش می‌کنم.

وی در ادامه به ابراز همدردی با بازماندگان قربانیان زلزله بوشهر پرداخت و گفت که اخبار این زلزله را که کشته‌ها و زخمی‌های بسیاری داشته است، پیگیری می‌کند.

بر اساس گزارش پایگاه اینترنتی «رم ریپورتز»، پاپ فرانسیس گفت: بیایید برای همه برادران و خواهرانمان در ایران دعا کنیم.




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 92 فروردین 22 :: 11:30 صبح

با درود به روح همه هنرمندان عزیز، این مطلب طنز تقدیم می‌شود به آنها که در مسیر هنرمند شدن و یا هنرمندنما شدن یا هنرمند دوست بودن، از هر فرصتی حتی مراسم تشییع هنرمندان نیز استفاده می‌کنند.


مواد لازم:

- عینک دودی گل درشت، یک عدد

(داشتن یک عینک زاپاس هم در صورت ازدحام جمعیت و از بین رفتن اولی، کار عاقلانه‌ای است)

- شال گردن، یک عدد

(رنگ شال اصولا مهم نیست، مهم پیچش آن دور گردن است بدون توجه به فصل سال)

- کلاه، یک عدد

(داشتن کلاه از ضروریات است و نداشتن آن به معنی نافهمی شماست!)

- همراه به مقدار لازم

(توجه داشته باشید، همراهان شما باید تیپ شان متفاوت از شما باشد تا آنها توی چشم نباشند)

- آب معدنی، دستمال کاغذی و سیگار در صورت لزوم

چگونه رفتار کنید؟

* حواستان باشد شما اصلا نباید اشک بریزید، هم صورت تان خراب می‌شود و هم زیر عینک دودی معلوم نمی‌شود. اما دائم باید قیافه آدم‌های متفکر را بگیرید و توی افق زل بزنید گویا دارید با روح آن مرحوم مستقیم و فیس تو فیس گپ می‌زنید البته شما شنونده‌اید و بیشتر دقت می‌کنید!

* کشیدن آه حسرت از نهان دل را در مقابل دوربین عکاسان فراموش نکنید. همزمان سرتان را هم تکان بدهید تا تاثیر این آه بیشتر بشود، مهم نیست که شما حتی نام هنرمند را هم بلد نیستید، مهم حضور حداکثری شماست.

* به همراهان تاکید کنید، دائم راه را برای شما باز کنند و مراقب شما باشند. درست است که شما هیچی نیستید اما مهم است که شما در این جمع مهم جلوه کنید، شاید بالاخره دوربینی هم سمت شما چرخید.

* از نزدیک شدن به خانواده و به خصوص مادر مرحوم نیز خودداری کنید، معلوم نیست بعدا با فتوشاپ چه بلایی سر آدم بیاورند!

* موبایل و یک کیف دستی را با هم در یکی از دست‌ها بگیرید و از خود دور نکنید، مبادا موبایل‌تان را در جیب بگذارید، شما آدم مهمی هستید و هر لحظه ممکن است کسی به شما زنگ بزند و برای همین گوشی شما که باید خیلی درشت باشد، در دست شما باید دیده شود. از هندز فری استفاده نکنید که خیلی خز است! همراهان باید از هندز فری استفاده کنند.

* نقاط استراتژیک را نشان کنید و سعی کنید از کانون حضور توده مردم، فاصله بگیرید و خود را بی علاقه به دوربین و جایگاه نشان بدهید. کمی بالاتر از مردم یا دورتر از آنها جای خوبی است.

* پشت سر یک هنرمند پیشکسوت جاگیر شوید و او را ول نکنید، منتها حواستان باشد اصلا خودتان را علاقمند به آن هنرمند نشان ندهید و تنها در قاب تصویر کنار او باشید، همین کافی است.

* خانم‌ها یادشان باشد، در مراسم ختم، باید تازه ترین تیپ خود را ارائه کنند و انگار به عروسی می‌روند با یک تفاوت به جای رنگ‌های شاد، مشکی بپوشند!

* هر چند دقیقه یکبار به شکل آهسته و در گوشی بدون استفاده از دست با همراهان به صورت سر تو سر حرف بزنید طوری که باقی خیال کنند دارید خاطرات خود را با آن مرحوم مرور می کنید.

* اگر کراوات دارید، بد نیست بزنید البته بین کارشناسان اختلاف است که کراوات خوب است یا نه.

* اگر اتفاقی دوربینی خبرنگاری چیزی روبرویتان سبز شد با حفظ خونسردی، جمله «دیگر چنین هنرمندی به دنیا نخواهد آمد» را بگویید و بعد به دولت و صداوسیما و بیست و سی و...کلی فحش بدهید.

* گاهی از همراهان بخواهید از شما امضا بخواهند و شما در پاسخ به آنها تشر بزنید: عزیز دلم اینجا که جایش نیست!
و...



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - سه شنبه 92 فروردین 21 :: 10:14 صبح

بهاره: پنجم دبستان بودم نمی دونستم صبییه به معنی دختر است یه روز مدیر مدرسه بابام زنگ زد خونمون خیلی هم باهاش رو در بایستی داشتیم خیل هم لفظ قلم حرف میزد این آقا گفت :شما صبییه آقای...هستید؟ گفتم من دخترشون هستم اما اسمم بهاره است نه صببیه  !!! 

 

ساحل: اعتراف می کنم که یه بار با دوغ شیر موز درست کردم..همین!

 

 

رها: سالها پیش وقتی مدرسه می رفتم یه بار عموی یکی از دوستام تو بیمارستان بستری بود،حالشم خیلی خراب بود
داشتم بادوستم تلفنی صحبت می کردم اونم هی از عموش تعریف می کرد که خیلی مهربونه و خیلی نیکوکاره و بین ما و بچه هاش فرقی نمی ذاره و من خیلی دوستش دارم و اگه چیزیش بشه من چیکار کنم و   ...
خلاصه اونقدر گفت که دیگه کم مونده بود اشکم دربیاد
خیر سرم خواستم بهش دلداری بدم برگشتم گفتم اشکالی نداره خدا آدم های خوب رو زود می بره کم مونده بود بگم خدا رحمتش کنه خدایی شد نگفتم  .
یه لحظه دوستم پشت تلفن هنگ کرد بعد شروع کرد به خندیدن
بعدشم اومد تو کل مدرسه سوتی منو جار زد.تا یه هفته سوژه ی دوستام بودم  .
حالا اینجاشو داشته باشید که عموش بعد چند وقت مرخص شد  . 

 

maha   : منم یه اعترافی بکنم وقتی 6.7ساله بودم نمیدونم چرا مثل ژاپنیا از برنج های خمیروشفته خوشم میومد یه شب خونه همسایمون شام دعوت بودیم که از قضای روزگار غذا باب میل من شده بود حالا سر سفره با ولع هر چه تمام غذا رو کشیدم و شروع کردم به تعریف از خانم همسایه وای فاطی خانم من عاشق برنجهای شفته و خمیر شما با اون خورشتهای نرم و وارفته تون هستم همیشه اینجا غذا بیشتر میخورم هر چی به مامانم میگم غذا رو اینجوری خمیر کن میگه مادر مگه دیوونم غذارو حروم کنم به اینجا که رسیدم صدای سرفه بقیه منو به خودم اورددیدم رنگ و روی مامانم سرخابی شده و الانه که پاشه از همونجا شوتم کنه خونمون زود سرم و انداختم پایین و از بقیه غذا لذت بردم

 

butterfly  : یادمه 10 سالم بود رفته بودم از نانوایی نون بخرم، که صاحب نانوایی از آشناهای پدرم بود تا منو دید شناخت و بعد از احوالپرسی گفت که میخوان برای شب نشینی بیان خونمون؛ منم برگشتم گفتم: خواهش میکنم، مزاحم بشین  !!! 

 

صنم: بچه بودیم مادربزرگم پنجشنبه ها واسه خیرات خرما میداد به من و خواهرم ببریم واسه همسایه هامون. یه روز که بارونی هم بود با خواهرم رفتیم در همسایمونو زدیم بعدش من شروع کردم خواهرمو قلقلک دادم یهو چشتون روز بد نبینه پای خواهرم سر خورد پسر همسایمون که درو باز کرد خواهرم درازکش افتاده بود جلوی در دور و برش پر خرما و پیش دستی هم داشت رو زمین دور خودش می چرخید. پسر همسایمون گفت عیب نداره برین الکی بگین که خرما رو دادین الان 17 سال از اون روز میگذره هروقت پسر همسایمونو میبینم انقد خجالت میکشم

 

naze  : شوهرم تازه موبایل خریده بودمنم ماههای اخربارداریم بودداشتیم برمیگشتیم خونه سوار ماشین شدیم یه مرد چاق هم چند متر جلوتر سوارشد اونم عقب نشست نزدیک خونه رسیده بودیم که گوشی موبایل زنگ زد شوهرمن هم جوگیر شد فکر کرد گوشی اونه حالاباهزارزحمت وعذرخواهی از بغل دستی ومچاله شدن ما گوشیش رو در اورددیدیم نفر جلویی هم گوشیش رودراورد ومشغول صحبت شد منوداری اینقدر به شوهرم خندیدم اصلا نفهمیدم کی پیاده شدم وکی رسیدم خونه

 

saeed: یه بار به یه خانم مسنی کمک کردم که بارش رو حمل کنه وقتی رسیدیم به در خونشون از در تعارف وارد شد و شروع کرد که: انشالله خوشبخت بشی و خیر از جوونیت ببینی ،انشاالله بری مکه ، کربلا و....
همین طور که داشت میگفت میخواستم بگم انشالله با هم...
که یهو موضوع رو عوض کرد و گفت انشالله عروسیت...
من هم گفتم انشالله با هم!!!!!!!
بعدش هم کلی رنگ به رنگ شدم چون حرفی برای گفتن نداشتم....
اما برای من خاطره ی جالبی بود( اولین نفری که بهش پیشنهاد ازدواج دادم)

 

بهروز: بحث سر خریدن گوشی بود
یکی از دوستان گفت: اگه میخوای گوشی لمسی بخری ،تاچ بخر!!!

 

آذر: منم اعتراف میکنم چندی قبل مراسم ختم شوهر دختر خالم بود
توی دارالرحمه وقتی رسیدم بهش بعد احوال پرسی به جای تسلیت ، گفتم: چطوری ؟خوش میگذره؟!اونم کم نیاورد گفت اره حسابی !!
اینقدر سرخ شدم که وصف شدنی نیست

 

کاربر: یه شب یه دونه سوسک اومده بود خونمون. نشسته بود رو دیوار. من و مامانم و خواهرم انقد جیغ و داد زدیم به بابام که سوسکه رو بکشه بعدش بابام دوید تو انباری حشره کش رو برداشت اومد فیییییییییش زد رو دیوار یهو چند ثانیه هممون هاج و واج بودیم رو دیوارمون یه دایره بزرگ سیاه افتاده بود آخه بابام هول کرده بود چراغ رو روشن نکرده بود اشتباهی اسپری واکس رو برداشته بود

 

علیرضا: پشت فرمون بودم و سرهنگ راهنمایی رانندگی ازم خواسته بود پارک دوبل انجام بدم . رفتم موازی ماشینی که کنار خیابون پارک بود وایسادم و زدم دنده عقب . دست راستمو گذاشتم پشت صندلی شاگرد و با دست چپم فرمونو پیچوندم تا ماشین کج شد . بعد دیدم یه دستی نمیتونم ماشینو صافش کنم ، دو تا دستامو گرفتم به فرمون نگاه میکردم عقب . دوباره با خودم الان بهم گیر میده میگه باید یه دستات پشت صندلی باشه ، تصمیمم برا گذاشتن دستم پشت صندلی همانا و مشتی که تو صورت جناب سرهنگ زدم همانا و .... بقیشم خودتون تصور کنید ، کلی معذرت خواهی و نهایتا رد شدن توی امتحان رانندگی .

 

راحیل: یه روز خاله ام توی اسانسور به یکی از همسایه هاش بر میخوره ،خاله ام از نونوایی اومده بود و میخواد بگه خانوم بفرمایید نون داغ!!!!!! قاطی میکنه میگه بفرمایید نان دوغغغغغغغغ!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

پرستو: یه روز من و مامانم وارد مغازه ای شدیم عروس یکی از اقوام رو با خواهرش* اونجا دیدیم شروع کردیم به سلام و احوالپرسی یهو مامانم گفت خوبی ؟بهتری؟ این اخویته؟!!!!!وای منفجر شدم بدون خداحافظی با شانه هایی لرزان از شدت خنده پریدم بیرون.یکی نیست به مامان ما بگه عربی گفتنت چی بود حالا!!!!!!!!!!!

 

صنم: اعتراف میکنم بچه بودم یه بار رفتم سوپرمارکت شکلات بخرم. دستمو گذاشتم رو شکلات مورد علاقه ام گفتم : ببخشید آقا شما از این شکلاتا دارین؟

 

ppeymanqq: اعتراف میکنم یه روز دختر همسایه مونو توخیابون داشت میرفت بامامانش دیدم
نیشمو با ذوق زدگی تا بناگوشم بازکردم و گفتم
سلام مونا.......... چطوری؟.........
دیدم تحویلم نگرفت و مامانشم میخندید
اومدم خونه به مامانم گفتم این دختر همسایه چه زود بزرگ شد تا دیروز اینقد بود
گفت :کی
من:همین مونا دیگه دختر آقای ...
گفت :اون مبیناست مونا مامانشه

 

STP: سر امتحان بود دوستم یه چیزی میخواست هر چی سرفه میکرد من نمیفهمیدم!!اخر سر یه دست زد همه بر گشتن نگاه کردن حالا منم میخواستم ضایه نشم پا شدم دست زدم:ههههوو بزن دست قشنگرووووو امروز تولد دوستمممه همه بگین مباااارک!!.دوستای منم کم نیاوردن پاشدن دست زدن!اخر سر مدیر اومد امتحان همه ی مارو صفر داد!ولی عجب فداکاری کردماااااااااااااااا!

 

Shangool: اعتراف میکنم ی بار داشتم دختر عموم را با خط جدیدم میزاشتم سر کار هر دوتامون خونه بابازرگم بودیم و تو حیات نشسته بودیم ک تکیدم رو گوشی دختر عموم برگشت ب من نگاه کرد من گفتم من نبودم(گوشیش رو سایلنت بود)

 

تبسم: اعتراف میکنم یک بار پدر بزرگ و مادر بزرگم (خدا هر دو رو بیامرزه) اومده بودن خونمون شب خوابیده بودن،من جاى ظرف دندون مصنوعى شون رو شب عوض کردم،با خودم گفتم صبح یه دل سیر میخندم بعدش هم اگه دعوام کردن به جهنم!
جالب اینه که صبح هر چى منتظر شدم هیچ اتفاقى نیفتاد!! ظاهراً دندونها free sizeبودن ودفعه ى اولى نبود که جابجا میشدن!!!

 

sara: اعتراف می کنم چند وقت پیش رفتم تو 1سوپر مارکت که شیر کاکایو بخرم از شانس من چند تا از پسرهای محلمون که خیلی هم پوررو ان اونجا بودن
منم خیلی رسمی و باکلاس رفتم جلو و به مغازه دار گفتم : ببخشید اقا (1 شیر دادایو) بدید! وای خدا تا حالا کسی اینقدر بهم نخندیده بود.

 

من: اعتراف میکنم که وقتی بچه بودم میدیدم این مجری های تلویزیون مستقیم به ادم نگاه میکنند همش فکر میکردم منو میبینن چون هر جا چپ و راست میرفتم داشتن مستقیم منونگاه میکردن...من خنگول هم میرفتم زیر مبل یا از پشت پرده قایمکی نگاه میکردم ببینم بازم دارن نگاهم میکنن یا نه! همش درگیری ذهنیم این بود که آخه اینا از کجا فهمیدن من پشت پرده ام :((

 

قرمز: یه بار وقتی بچه بودم زنگ زدم به دوستم
بابای دوستم گوشی رو برداشت
حسابی هول کردم
من :الو
بابای دوستم :الو
من:بفرمایید
بابای دوستم:شما تماس گرفتی
من:ت ت پ ته
بابای دوستم :هاهاها خدا شفات بده

 

fire flower: اعتراف می کنم ، یک بار مهمون داشتیم و مادرم بهم گفت نصف پیمانه توی قوری چای بریز.
اولین بارم بود منم با خودم گفتم نصف پیمانه که به کسی چیزی نمیرسه ، حتما اشتباه شنیدم گفته نصف قوری! و نصف قوری رو پر کردم از چای!!!
دیگه چای نبود کلا قیر بود!!!
برای اولین بار هم که مادرم گفت برنج رو بذار رو گاز باخودم فکر کردم این برنجی که می خوریم توش آب نیست.
واسه ی همین همه ی آب برنج رو خالی کردم گذاشتم رو گاز تا آخرین دونه های برنج روش جزغاله شد!!!

 

رها: یه بار رفته بودیم کنار رودخونه پیک نیک که پسرعمه ی 6 ساله ام یه کوچول افتاد تو آب
هیچی دیگه نمی دونم چه فکری کردم زود پریدم تو آب که به حساب خودم نجاتش بدم.حالا نجاتشم دادم
ولی نکته اینجاست که پسر عمه ام تا زانو خیس شده بود من تا زیر گلوم
نمی دونید چه آبرو ریزی شد چقدر ضایع شدم تا چند دقیقه همه داشتن بهم می خندیدن
اومدم ثواب کنم کباب شدم.
حالا همه افتاده بودن برا من دنبال لباس می گشتن
حالا بماند که چقدر سوژه شدم.
هنوزم که هنوزه وقتی با فامیلامون جمع میشیم میگن رها خوب امیرعلی رو نجات دادی ها...!!!

 

تبسم: اعتراف میکنم(البته نگین چقدر پست بودى!)تو دوره راهنمایی یکى از دوستام که جلوى من مینشست و با هم رقیب بودیم تو درس،باهم امتحان شفاهى داشتیم(قران)قبل از اینکه نوبتش بشه به بهانه مدادم که زیر میز افتاده رفتم بند کفشش رو محکم به هم بستم،نوبتش که شد و خانوممون صدا کردش،اومد با سر برافراشته(از شدت خر زدن!!)بره که با مغز اومد رونیمکت کنارى!
سرش شکست و خونى بود که راه افتاده بود...حالا تو این هاگیر واگیر من تند تند داشتم بند کفشش رو باز میکردم ،تازه با صداى بلند(که کسى شک نکنه!)میگفتم :اى بابا،خرس گنده شدى،خب بند کفشت رو درست ببند!!
حالا بعد از سالها ما دوستان بسیار خوبى هستیم و هنوز میخنده و میگه تو هنوز 4 تا بخیه به من بدهکارى!

 

کاربر: یه روز تو اتوبوس بودم خیلی هم گرم بود یه خانمی کنار پنجره واستاده بود یکی دوبار بهش گفتم خانم اگه میشه اون پنجره رو باز کنید اصلا متوجه نشد برگشتم رو به کناریم با خنده گفتم انگار کره جواب نمیده دیدم خانومه گفت راحله مامان جان همون پنجره رو باز کن یعنی مارو میگــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

 

امیتریس: اعتراف میکنم اوایل که چت میکردم نمیدونستم وب چیه که هی میگن وب بده.فکر میکردم منظورشون وبلاگه!منم اومدم یه وبلاگ ساختم بعد به هرکی میرسیدم میگفتم وب میخوای اونم میگفت اره بده منم ادرسشو واسش میفرستادم.میگفتم دیدی میگفت نه تو که ندادی!(اون موقع کسی نبود بهم بخنده)

 

محمد 1362: اعتراف میکنم چند روز پیش رفته بودم میدان تجریش کار داشتم ماشینم رو گزاشتم تو پارکینگ بعد که کارم تموم شد اومدم بیرون رفتم قبض پارکینگو دادم باقی پولم هم گرفتم بعد سوار تاکسی شدم رفتم پل رومی تازه یادم اومد ماشین داشتم دیدنی بود قیافم

 

مهیار: یه بارسریکی از کلاسام یکی از دانشجو ها مزدوج شده یود واسه کل کلاس شیرینی تر گرفته بود.همون وقتم منم منتظر یه زنگ مهم از طرف یکی از دوستام بودم.آقا این به همه شیرینی تعارف کرد به منم تعارف کردو نشست.منم بایه دستم دارم با گوشی ور میرم تواون یکی دستم هم شیرینی تره.گوشی که زنگ خورد اونقد هول شدم عوض گوشی شیرینی ترو چسبوندم به گوشم.واااااااااااای کل کلاس از دست رفت.تا حالا اینجوری خجالت نکشیده بودم.




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - دوشنبه 92 فروردین 20 :: 12:20 عصر

زندگی مشترک 5 برادر با این زن، پدر این فرزند مشخص نیست!

در شمال هند در برخی روستاها همچون دهردون، خانواده های چند شوهری مرسوم است که فرزندان پسر در خانواده با ازدواج اولین برادر، به وی پیوسته و زندگی شان را با وی ادامه می دهند!

گفته می شود پسران خانواده از این رو دست به این کار می زنند تا میراث پدریشان کمتر بین وراث تقسیم شده و شریک کمتری پیدا کند!

آن زن جوانی که در تصویر زیر می‌بینید خم رجا نام دارد و عروس پنج برادر است .

زندگی مشترک یک زن با 5 شوهر! +عکس


از چهره‌های همه شش نفر تبسم میریزد ; یعنی ,ظاهراً خوشبخت می‌نمایند.نیکبختی در گمراهی ..

رجای 21 اولین بار با یک برادر هم خانه شد و پس از آن چهار برادر د‌یگر شوهر قانونی اش شده‌اند . در نتیجه طفلی به دنیا آمد و او را جی نام گذاشتند .

اکنون رجا نمی‌داند ,که این فرزند از کدامی از برادران است .

رجا در ابتدا گویا , شرم میداشته‌ است , ولی تدریجاً به پنج شوهری عادت کرده ,امروز خود را خوشبخت می‌شمارد !

نکته جالب در این است که همه زنان در این روستا میزبان پنج همسر نیستند ، تنها رجا این طور است چراکه زنا دیگر نهایتاً سه همسر دارند.

رجا اولبار به همسری گدو ویرمه 21 – ساله درآمد وبعد بیج 32 – ‌ساله ,سان‌تر به سانتی رمه 28 – ‌ساله ,پس به گاپل 26 – ‌ساله و نهایت به دنیش 18 - ‌ساله …

مادر رجا سه شوهر دارد ,که هر3 برادرند و او نمی‌داند ,که رجا از کدام شوهرش است .

همچنین رجا خم نمی‌داند ,که پسر یک و نیم ساله‌اش جیjey از کدام همسرش است ,لاکن او همه پنج شوهرش را دوست میداشته‌است و همسرانش نیز به او مهر دارند ,زیرا هر یک پنج برادر برابر اظهار دارند ,که شاید پسر از او باشد !

شاید این روستا را باید مکان حرام‌زاده‌ها بنامیم و تنها شکر می‌کنیم ,که دینمان اسلام است و ما را از این گمراهی و از این وحشیگری رهانیده‌ است




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 92 فروردین 19 :: 9:30 صبح

یک محقق ایرانی موفق به ساخت ماشین زمان برای پیش‌بینی وقایع در آینده شد.




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 92 فروردین 19 :: 9:26 صبح



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 92 فروردین 19 :: 9:25 صبح


دیدن این عکس به هیچ کس توصیه نمی شود!




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - شنبه 92 فروردین 18 :: 9:3 صبح
<   1   2   3   4   5   >>   >   
لوگو
من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 13
  • بازدید دیروز: 71
  • کل بازدیدها: 387251
به سایت ما خوش آمدید
نام و نام خانوادگی      
آدرس ایمیل      
کلیه حقوق این وبلاگ برای حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم محفوظ است