حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم این وبلاگو واسه همه بروبچ طراحی کردم.امیدوارم خوشتون بیاد.نظر بزارین تا با کمک هم مشکلات وبلاگو رفع کنیم.
با تشکر بهزاد درباره وبلاگ صفحات وبلاگ
استوارت هاگز جواهرساز اهل لیورپول در انگلیس را به یاد می آورید؟
موضوع مطلب : پیک خبر: «اریک» ده سال در شیفت شب آلکاتراز کار کرد. از نظر او بدترین قسمت کار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الکتریکی بود. یک شب او روی صندلی شوک نشست و عکس یادگاری گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتی فیلم را ظاهر کرد در عکس تصویر صورتی را دید که از پشت صندلی خیره به او نگاه میکند. او هنوز هم نمیداند آن صورت چه بود. اریک میگوید گاهی اوقات واقعا احساس وحشت میکردم. نگهبانهای دیگر داستانهایی درباره اتفاقات آن جا تعریف میکردند ولی من سعی میکردم توجهی به حرف آنها نکنم اما گاهی اوقات احساس ترس اجتنابناپذیر بود.
موضوع مطلب : بازار خبر: آنطور که مدیرعامل اولین و تنها مزرعه کروکودیل در ایران میگوید در حال حاضر در آنجا 35 کروکودیل که از کشورهایی همچون تایلند و مالزی وارد شدهاند نگهداری میشوند.
موضوع مطلب : رهبر مسیحیان کاتولیک جهان با قربانیان زلزله اخیر در بوشهر ابراز همدردی کرد. موضوع مطلب : با درود به روح همه هنرمندان عزیز، این مطلب طنز تقدیم میشود به آنها که در مسیر هنرمند شدن و یا هنرمندنما شدن یا هنرمند دوست بودن، از هر فرصتی حتی مراسم تشییع هنرمندان نیز استفاده میکنند. مواد لازم: - عینک دودی گل درشت، یک عدد (داشتن یک عینک زاپاس هم در صورت ازدحام جمعیت و از بین رفتن اولی، کار عاقلانهای است) - شال گردن، یک عدد (رنگ شال اصولا مهم نیست، مهم پیچش آن دور گردن است بدون توجه به فصل سال) - کلاه، یک عدد (داشتن کلاه از ضروریات است و نداشتن آن به معنی نافهمی شماست!) - همراه به مقدار لازم (توجه داشته باشید، همراهان شما باید تیپ شان متفاوت از شما باشد تا آنها توی چشم نباشند) - آب معدنی، دستمال کاغذی و سیگار در صورت لزوم چگونه رفتار کنید؟ * حواستان باشد شما اصلا نباید اشک بریزید، هم صورت تان خراب میشود و هم زیر عینک دودی معلوم نمیشود. اما دائم باید قیافه آدمهای متفکر را بگیرید و توی افق زل بزنید گویا دارید با روح آن مرحوم مستقیم و فیس تو فیس گپ میزنید البته شما شنوندهاید و بیشتر دقت میکنید! * کشیدن آه حسرت از نهان دل را در مقابل دوربین عکاسان فراموش نکنید. همزمان سرتان را هم تکان بدهید تا تاثیر این آه بیشتر بشود، مهم نیست که شما حتی نام هنرمند را هم بلد نیستید، مهم حضور حداکثری شماست. * به همراهان تاکید کنید، دائم راه را برای شما باز کنند و مراقب شما باشند. درست است که شما هیچی نیستید اما مهم است که شما در این جمع مهم جلوه کنید، شاید بالاخره دوربینی هم سمت شما چرخید. * از نزدیک شدن به خانواده و به خصوص مادر مرحوم نیز خودداری کنید، معلوم نیست بعدا با فتوشاپ چه بلایی سر آدم بیاورند! * موبایل و یک کیف دستی را با هم در یکی از دستها بگیرید و از خود دور نکنید، مبادا موبایلتان را در جیب بگذارید، شما آدم مهمی هستید و هر لحظه ممکن است کسی به شما زنگ بزند و برای همین گوشی شما که باید خیلی درشت باشد، در دست شما باید دیده شود. از هندز فری استفاده نکنید که خیلی خز است! همراهان باید از هندز فری استفاده کنند. * نقاط استراتژیک را نشان کنید و سعی کنید از کانون حضور توده مردم، فاصله بگیرید و خود را بی علاقه به دوربین و جایگاه نشان بدهید. کمی بالاتر از مردم یا دورتر از آنها جای خوبی است. * پشت سر یک هنرمند پیشکسوت جاگیر شوید و او را ول نکنید، منتها حواستان باشد اصلا خودتان را علاقمند به آن هنرمند نشان ندهید و تنها در قاب تصویر کنار او باشید، همین کافی است. * خانمها یادشان باشد، در مراسم ختم، باید تازه ترین تیپ خود را ارائه کنند و انگار به عروسی میروند با یک تفاوت به جای رنگهای شاد، مشکی بپوشند! * هر چند دقیقه یکبار به شکل آهسته و در گوشی بدون استفاده از دست با همراهان به صورت سر تو سر حرف بزنید طوری که باقی خیال کنند دارید خاطرات خود را با آن مرحوم مرور می کنید. * اگر کراوات دارید، بد نیست بزنید البته بین کارشناسان اختلاف است که کراوات خوب است یا نه. * اگر اتفاقی دوربینی خبرنگاری چیزی روبرویتان سبز شد با حفظ خونسردی، جمله «دیگر چنین هنرمندی به دنیا نخواهد آمد» را بگویید و بعد به دولت و صداوسیما و بیست و سی و...کلی فحش بدهید. * گاهی از همراهان بخواهید از شما امضا بخواهند و شما در پاسخ به آنها تشر بزنید: عزیز دلم اینجا که جایش نیست! و... موضوع مطلب : بهاره: پنجم دبستان بودم نمی دونستم صبییه به معنی دختر است یه روز مدیر مدرسه بابام زنگ زد خونمون خیلی هم باهاش رو در بایستی داشتیم خیل هم لفظ قلم حرف میزد این آقا گفت :شما صبییه آقای...هستید؟ گفتم من دخترشون هستم اما اسمم بهاره است نه صببیه !!!
ساحل: اعتراف می کنم که یه بار با دوغ شیر موز درست کردم..همین!
رها: سالها پیش وقتی مدرسه می رفتم یه بار عموی یکی از دوستام تو بیمارستان بستری بود،حالشم خیلی خراب بود
maha : منم یه اعترافی بکنم وقتی 6.7ساله بودم نمیدونم چرا مثل ژاپنیا از برنج های خمیروشفته خوشم میومد یه شب خونه همسایمون شام دعوت بودیم که از قضای روزگار غذا باب میل من شده بود حالا سر سفره با ولع هر چه تمام غذا رو کشیدم و شروع کردم به تعریف از خانم همسایه وای فاطی خانم من عاشق برنجهای شفته و خمیر شما با اون خورشتهای نرم و وارفته تون هستم همیشه اینجا غذا بیشتر میخورم هر چی به مامانم میگم غذا رو اینجوری خمیر کن میگه مادر مگه دیوونم غذارو حروم کنم به اینجا که رسیدم صدای سرفه بقیه منو به خودم اورددیدم رنگ و روی مامانم سرخابی شده و الانه که پاشه از همونجا شوتم کنه خونمون زود سرم و انداختم پایین و از بقیه غذا لذت بردم
butterfly : یادمه 10 سالم بود رفته بودم از نانوایی نون بخرم، که صاحب نانوایی از آشناهای پدرم بود تا منو دید شناخت و بعد از احوالپرسی گفت که میخوان برای شب نشینی بیان خونمون؛ منم برگشتم گفتم: خواهش میکنم، مزاحم بشین !!!
صنم: بچه بودیم مادربزرگم پنجشنبه ها واسه خیرات خرما میداد به من و خواهرم ببریم واسه همسایه هامون. یه روز که بارونی هم بود با خواهرم رفتیم در همسایمونو زدیم بعدش من شروع کردم خواهرمو قلقلک دادم یهو چشتون روز بد نبینه پای خواهرم سر خورد پسر همسایمون که درو باز کرد خواهرم درازکش افتاده بود جلوی در دور و برش پر خرما و پیش دستی هم داشت رو زمین دور خودش می چرخید. پسر همسایمون گفت عیب نداره برین الکی بگین که خرما رو دادین الان 17 سال از اون روز میگذره هروقت پسر همسایمونو میبینم انقد خجالت میکشم
naze : شوهرم تازه موبایل خریده بودمنم ماههای اخربارداریم بودداشتیم برمیگشتیم خونه سوار ماشین شدیم یه مرد چاق هم چند متر جلوتر سوارشد اونم عقب نشست نزدیک خونه رسیده بودیم که گوشی موبایل زنگ زد شوهرمن هم جوگیر شد فکر کرد گوشی اونه حالاباهزارزحمت وعذرخواهی از بغل دستی ومچاله شدن ما گوشیش رو در اورددیدیم نفر جلویی هم گوشیش رودراورد ومشغول صحبت شد منوداری اینقدر به شوهرم خندیدم اصلا نفهمیدم کی پیاده شدم وکی رسیدم خونه
saeed: یه بار به یه خانم مسنی کمک کردم که بارش رو حمل کنه وقتی رسیدیم به در خونشون از در تعارف وارد شد و شروع کرد که: انشالله خوشبخت بشی و خیر از جوونیت ببینی ،انشاالله بری مکه ، کربلا و....
بهروز: بحث سر خریدن گوشی بود
آذر: منم اعتراف میکنم چندی قبل مراسم ختم شوهر دختر خالم بود
کاربر: یه شب یه دونه سوسک اومده بود خونمون. نشسته بود رو دیوار. من و مامانم و خواهرم انقد جیغ و داد زدیم به بابام که سوسکه رو بکشه بعدش بابام دوید تو انباری حشره کش رو برداشت اومد فیییییییییش زد رو دیوار یهو چند ثانیه هممون هاج و واج بودیم رو دیوارمون یه دایره بزرگ سیاه افتاده بود آخه بابام هول کرده بود چراغ رو روشن نکرده بود اشتباهی اسپری واکس رو برداشته بود
علیرضا: پشت فرمون بودم و سرهنگ راهنمایی رانندگی ازم خواسته بود پارک دوبل انجام بدم . رفتم موازی ماشینی که کنار خیابون پارک بود وایسادم و زدم دنده عقب . دست راستمو گذاشتم پشت صندلی شاگرد و با دست چپم فرمونو پیچوندم تا ماشین کج شد . بعد دیدم یه دستی نمیتونم ماشینو صافش کنم ، دو تا دستامو گرفتم به فرمون نگاه میکردم عقب . دوباره با خودم الان بهم گیر میده میگه باید یه دستات پشت صندلی باشه ، تصمیمم برا گذاشتن دستم پشت صندلی همانا و مشتی که تو صورت جناب سرهنگ زدم همانا و .... بقیشم خودتون تصور کنید ، کلی معذرت خواهی و نهایتا رد شدن توی امتحان رانندگی .
راحیل: یه روز خاله ام توی اسانسور به یکی از همسایه هاش بر میخوره ،خاله ام از نونوایی اومده بود و میخواد بگه خانوم بفرمایید نون داغ!!!!!! قاطی میکنه میگه بفرمایید نان دوغغغغغغغغ!!!!!!!!!!!!!!!!!
پرستو: یه روز من و مامانم وارد مغازه ای شدیم عروس یکی از اقوام رو با خواهرش* اونجا دیدیم شروع کردیم به سلام و احوالپرسی یهو مامانم گفت خوبی ؟بهتری؟ این اخویته؟!!!!!وای منفجر شدم بدون خداحافظی با شانه هایی لرزان از شدت خنده پریدم بیرون.یکی نیست به مامان ما بگه عربی گفتنت چی بود حالا!!!!!!!!!!!
صنم: اعتراف میکنم بچه بودم یه بار رفتم سوپرمارکت شکلات بخرم. دستمو گذاشتم رو شکلات مورد علاقه ام گفتم : ببخشید آقا شما از این شکلاتا دارین؟
ppeymanqq: اعتراف میکنم یه روز دختر همسایه مونو توخیابون داشت میرفت بامامانش دیدم
STP: سر امتحان بود دوستم یه چیزی میخواست هر چی سرفه میکرد من نمیفهمیدم!!اخر سر یه دست زد همه بر گشتن نگاه کردن حالا منم میخواستم ضایه نشم پا شدم دست زدم:ههههوو بزن دست قشنگرووووو امروز تولد دوستمممه همه بگین مباااارک!!.دوستای منم کم نیاوردن پاشدن دست زدن!اخر سر مدیر اومد امتحان همه ی مارو صفر داد!ولی عجب فداکاری کردماااااااااااااااا!
Shangool: اعتراف میکنم ی بار داشتم دختر عموم را با خط جدیدم میزاشتم سر کار هر دوتامون خونه بابازرگم بودیم و تو حیات نشسته بودیم ک تکیدم رو گوشی دختر عموم برگشت ب من نگاه کرد من گفتم من نبودم(گوشیش رو سایلنت بود)
تبسم: اعتراف میکنم یک بار پدر بزرگ و مادر بزرگم (خدا هر دو رو بیامرزه) اومده بودن خونمون شب خوابیده بودن،من جاى ظرف دندون مصنوعى شون رو شب عوض کردم،با خودم گفتم صبح یه دل سیر میخندم بعدش هم اگه دعوام کردن به جهنم!
sara: اعتراف می کنم چند وقت پیش رفتم تو 1سوپر مارکت که شیر کاکایو بخرم از شانس من چند تا از پسرهای محلمون که خیلی هم پوررو ان اونجا بودن
من: اعتراف میکنم که وقتی بچه بودم میدیدم این مجری های تلویزیون مستقیم به ادم نگاه میکنند همش فکر میکردم منو میبینن چون هر جا چپ و راست میرفتم داشتن مستقیم منونگاه میکردن...من خنگول هم میرفتم زیر مبل یا از پشت پرده قایمکی نگاه میکردم ببینم بازم دارن نگاهم میکنن یا نه! همش درگیری ذهنیم این بود که آخه اینا از کجا فهمیدن من پشت پرده ام :((
قرمز: یه بار وقتی بچه بودم زنگ زدم به دوستم
fire flower: اعتراف می کنم ، یک بار مهمون داشتیم و مادرم بهم گفت نصف پیمانه توی قوری چای بریز.
رها: یه بار رفته بودیم کنار رودخونه پیک نیک که پسرعمه ی 6 ساله ام یه کوچول افتاد تو آب
تبسم: اعتراف میکنم(البته نگین چقدر پست بودى!)تو دوره راهنمایی یکى از دوستام که جلوى من مینشست و با هم رقیب بودیم تو درس،باهم امتحان شفاهى داشتیم(قران)قبل از اینکه نوبتش بشه به بهانه مدادم که زیر میز افتاده رفتم بند کفشش رو محکم به هم بستم،نوبتش که شد و خانوممون صدا کردش،اومد با سر برافراشته(از شدت خر زدن!!)بره که با مغز اومد رونیمکت کنارى!
کاربر: یه روز تو اتوبوس بودم خیلی هم گرم بود یه خانمی کنار پنجره واستاده بود یکی دوبار بهش گفتم خانم اگه میشه اون پنجره رو باز کنید اصلا متوجه نشد برگشتم رو به کناریم با خنده گفتم انگار کره جواب نمیده دیدم خانومه گفت راحله مامان جان همون پنجره رو باز کن یعنی مارو میگــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
امیتریس: اعتراف میکنم اوایل که چت میکردم نمیدونستم وب چیه که هی میگن وب بده.فکر میکردم منظورشون وبلاگه!منم اومدم یه وبلاگ ساختم بعد به هرکی میرسیدم میگفتم وب میخوای اونم میگفت اره بده منم ادرسشو واسش میفرستادم.میگفتم دیدی میگفت نه تو که ندادی!(اون موقع کسی نبود بهم بخنده)
محمد 1362: اعتراف میکنم چند روز پیش رفته بودم میدان تجریش کار داشتم ماشینم رو گزاشتم تو پارکینگ بعد که کارم تموم شد اومدم بیرون رفتم قبض پارکینگو دادم باقی پولم هم گرفتم بعد سوار تاکسی شدم رفتم پل رومی تازه یادم اومد ماشین داشتم دیدنی بود قیافم
مهیار: یه بارسریکی از کلاسام یکی از دانشجو ها مزدوج شده یود واسه کل کلاس شیرینی تر گرفته بود.همون وقتم منم منتظر یه زنگ مهم از طرف یکی از دوستام بودم.آقا این به همه شیرینی تعارف کرد به منم تعارف کردو نشست.منم بایه دستم دارم با گوشی ور میرم تواون یکی دستم هم شیرینی تره.گوشی که زنگ خورد اونقد هول شدم عوض گوشی شیرینی ترو چسبوندم به گوشم.واااااااااااای کل کلاس از دست رفت.تا حالا اینجوری خجالت نکشیده بودم. موضوع مطلب : زندگی مشترک 5 برادر با این زن، پدر این فرزند مشخص نیست!
موضوع مطلب : پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
|
|