سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
این وبلاگو واسه همه بروبچ طراحی کردم.امیدوارم خوشتون بیاد.نظر بزارین تا با کمک هم مشکلات وبلاگو رفع کنیم. با تشکر بهزاد
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره وبلاگ


من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من

بهاره: پنجم دبستان بودم نمی دونستم صبییه به معنی دختر است یه روز مدیر مدرسه بابام زنگ زد خونمون خیلی هم باهاش رو در بایستی داشتیم خیل هم لفظ قلم حرف میزد این آقا گفت :شما صبییه آقای...هستید؟ گفتم من دخترشون هستم اما اسمم بهاره است نه صببیه  !!! 

 

ساحل: اعتراف می کنم که یه بار با دوغ شیر موز درست کردم..همین!

 

 

رها: سالها پیش وقتی مدرسه می رفتم یه بار عموی یکی از دوستام تو بیمارستان بستری بود،حالشم خیلی خراب بود
داشتم بادوستم تلفنی صحبت می کردم اونم هی از عموش تعریف می کرد که خیلی مهربونه و خیلی نیکوکاره و بین ما و بچه هاش فرقی نمی ذاره و من خیلی دوستش دارم و اگه چیزیش بشه من چیکار کنم و   ...
خلاصه اونقدر گفت که دیگه کم مونده بود اشکم دربیاد
خیر سرم خواستم بهش دلداری بدم برگشتم گفتم اشکالی نداره خدا آدم های خوب رو زود می بره کم مونده بود بگم خدا رحمتش کنه خدایی شد نگفتم  .
یه لحظه دوستم پشت تلفن هنگ کرد بعد شروع کرد به خندیدن
بعدشم اومد تو کل مدرسه سوتی منو جار زد.تا یه هفته سوژه ی دوستام بودم  .
حالا اینجاشو داشته باشید که عموش بعد چند وقت مرخص شد  . 

 

maha   : منم یه اعترافی بکنم وقتی 6.7ساله بودم نمیدونم چرا مثل ژاپنیا از برنج های خمیروشفته خوشم میومد یه شب خونه همسایمون شام دعوت بودیم که از قضای روزگار غذا باب میل من شده بود حالا سر سفره با ولع هر چه تمام غذا رو کشیدم و شروع کردم به تعریف از خانم همسایه وای فاطی خانم من عاشق برنجهای شفته و خمیر شما با اون خورشتهای نرم و وارفته تون هستم همیشه اینجا غذا بیشتر میخورم هر چی به مامانم میگم غذا رو اینجوری خمیر کن میگه مادر مگه دیوونم غذارو حروم کنم به اینجا که رسیدم صدای سرفه بقیه منو به خودم اورددیدم رنگ و روی مامانم سرخابی شده و الانه که پاشه از همونجا شوتم کنه خونمون زود سرم و انداختم پایین و از بقیه غذا لذت بردم

 

butterfly  : یادمه 10 سالم بود رفته بودم از نانوایی نون بخرم، که صاحب نانوایی از آشناهای پدرم بود تا منو دید شناخت و بعد از احوالپرسی گفت که میخوان برای شب نشینی بیان خونمون؛ منم برگشتم گفتم: خواهش میکنم، مزاحم بشین  !!! 

 

صنم: بچه بودیم مادربزرگم پنجشنبه ها واسه خیرات خرما میداد به من و خواهرم ببریم واسه همسایه هامون. یه روز که بارونی هم بود با خواهرم رفتیم در همسایمونو زدیم بعدش من شروع کردم خواهرمو قلقلک دادم یهو چشتون روز بد نبینه پای خواهرم سر خورد پسر همسایمون که درو باز کرد خواهرم درازکش افتاده بود جلوی در دور و برش پر خرما و پیش دستی هم داشت رو زمین دور خودش می چرخید. پسر همسایمون گفت عیب نداره برین الکی بگین که خرما رو دادین الان 17 سال از اون روز میگذره هروقت پسر همسایمونو میبینم انقد خجالت میکشم

 

naze  : شوهرم تازه موبایل خریده بودمنم ماههای اخربارداریم بودداشتیم برمیگشتیم خونه سوار ماشین شدیم یه مرد چاق هم چند متر جلوتر سوارشد اونم عقب نشست نزدیک خونه رسیده بودیم که گوشی موبایل زنگ زد شوهرمن هم جوگیر شد فکر کرد گوشی اونه حالاباهزارزحمت وعذرخواهی از بغل دستی ومچاله شدن ما گوشیش رو در اورددیدیم نفر جلویی هم گوشیش رودراورد ومشغول صحبت شد منوداری اینقدر به شوهرم خندیدم اصلا نفهمیدم کی پیاده شدم وکی رسیدم خونه

 

saeed: یه بار به یه خانم مسنی کمک کردم که بارش رو حمل کنه وقتی رسیدیم به در خونشون از در تعارف وارد شد و شروع کرد که: انشالله خوشبخت بشی و خیر از جوونیت ببینی ،انشاالله بری مکه ، کربلا و....
همین طور که داشت میگفت میخواستم بگم انشالله با هم...
که یهو موضوع رو عوض کرد و گفت انشالله عروسیت...
من هم گفتم انشالله با هم!!!!!!!
بعدش هم کلی رنگ به رنگ شدم چون حرفی برای گفتن نداشتم....
اما برای من خاطره ی جالبی بود( اولین نفری که بهش پیشنهاد ازدواج دادم)

 

بهروز: بحث سر خریدن گوشی بود
یکی از دوستان گفت: اگه میخوای گوشی لمسی بخری ،تاچ بخر!!!

 

آذر: منم اعتراف میکنم چندی قبل مراسم ختم شوهر دختر خالم بود
توی دارالرحمه وقتی رسیدم بهش بعد احوال پرسی به جای تسلیت ، گفتم: چطوری ؟خوش میگذره؟!اونم کم نیاورد گفت اره حسابی !!
اینقدر سرخ شدم که وصف شدنی نیست

 

کاربر: یه شب یه دونه سوسک اومده بود خونمون. نشسته بود رو دیوار. من و مامانم و خواهرم انقد جیغ و داد زدیم به بابام که سوسکه رو بکشه بعدش بابام دوید تو انباری حشره کش رو برداشت اومد فیییییییییش زد رو دیوار یهو چند ثانیه هممون هاج و واج بودیم رو دیوارمون یه دایره بزرگ سیاه افتاده بود آخه بابام هول کرده بود چراغ رو روشن نکرده بود اشتباهی اسپری واکس رو برداشته بود

 

علیرضا: پشت فرمون بودم و سرهنگ راهنمایی رانندگی ازم خواسته بود پارک دوبل انجام بدم . رفتم موازی ماشینی که کنار خیابون پارک بود وایسادم و زدم دنده عقب . دست راستمو گذاشتم پشت صندلی شاگرد و با دست چپم فرمونو پیچوندم تا ماشین کج شد . بعد دیدم یه دستی نمیتونم ماشینو صافش کنم ، دو تا دستامو گرفتم به فرمون نگاه میکردم عقب . دوباره با خودم الان بهم گیر میده میگه باید یه دستات پشت صندلی باشه ، تصمیمم برا گذاشتن دستم پشت صندلی همانا و مشتی که تو صورت جناب سرهنگ زدم همانا و .... بقیشم خودتون تصور کنید ، کلی معذرت خواهی و نهایتا رد شدن توی امتحان رانندگی .

 

راحیل: یه روز خاله ام توی اسانسور به یکی از همسایه هاش بر میخوره ،خاله ام از نونوایی اومده بود و میخواد بگه خانوم بفرمایید نون داغ!!!!!! قاطی میکنه میگه بفرمایید نان دوغغغغغغغغ!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

پرستو: یه روز من و مامانم وارد مغازه ای شدیم عروس یکی از اقوام رو با خواهرش* اونجا دیدیم شروع کردیم به سلام و احوالپرسی یهو مامانم گفت خوبی ؟بهتری؟ این اخویته؟!!!!!وای منفجر شدم بدون خداحافظی با شانه هایی لرزان از شدت خنده پریدم بیرون.یکی نیست به مامان ما بگه عربی گفتنت چی بود حالا!!!!!!!!!!!

 

صنم: اعتراف میکنم بچه بودم یه بار رفتم سوپرمارکت شکلات بخرم. دستمو گذاشتم رو شکلات مورد علاقه ام گفتم : ببخشید آقا شما از این شکلاتا دارین؟

 

ppeymanqq: اعتراف میکنم یه روز دختر همسایه مونو توخیابون داشت میرفت بامامانش دیدم
نیشمو با ذوق زدگی تا بناگوشم بازکردم و گفتم
سلام مونا.......... چطوری؟.........
دیدم تحویلم نگرفت و مامانشم میخندید
اومدم خونه به مامانم گفتم این دختر همسایه چه زود بزرگ شد تا دیروز اینقد بود
گفت :کی
من:همین مونا دیگه دختر آقای ...
گفت :اون مبیناست مونا مامانشه

 

STP: سر امتحان بود دوستم یه چیزی میخواست هر چی سرفه میکرد من نمیفهمیدم!!اخر سر یه دست زد همه بر گشتن نگاه کردن حالا منم میخواستم ضایه نشم پا شدم دست زدم:ههههوو بزن دست قشنگرووووو امروز تولد دوستمممه همه بگین مباااارک!!.دوستای منم کم نیاوردن پاشدن دست زدن!اخر سر مدیر اومد امتحان همه ی مارو صفر داد!ولی عجب فداکاری کردماااااااااااااااا!

 

Shangool: اعتراف میکنم ی بار داشتم دختر عموم را با خط جدیدم میزاشتم سر کار هر دوتامون خونه بابازرگم بودیم و تو حیات نشسته بودیم ک تکیدم رو گوشی دختر عموم برگشت ب من نگاه کرد من گفتم من نبودم(گوشیش رو سایلنت بود)

 

تبسم: اعتراف میکنم یک بار پدر بزرگ و مادر بزرگم (خدا هر دو رو بیامرزه) اومده بودن خونمون شب خوابیده بودن،من جاى ظرف دندون مصنوعى شون رو شب عوض کردم،با خودم گفتم صبح یه دل سیر میخندم بعدش هم اگه دعوام کردن به جهنم!
جالب اینه که صبح هر چى منتظر شدم هیچ اتفاقى نیفتاد!! ظاهراً دندونها free sizeبودن ودفعه ى اولى نبود که جابجا میشدن!!!

 

sara: اعتراف می کنم چند وقت پیش رفتم تو 1سوپر مارکت که شیر کاکایو بخرم از شانس من چند تا از پسرهای محلمون که خیلی هم پوررو ان اونجا بودن
منم خیلی رسمی و باکلاس رفتم جلو و به مغازه دار گفتم : ببخشید اقا (1 شیر دادایو) بدید! وای خدا تا حالا کسی اینقدر بهم نخندیده بود.

 

من: اعتراف میکنم که وقتی بچه بودم میدیدم این مجری های تلویزیون مستقیم به ادم نگاه میکنند همش فکر میکردم منو میبینن چون هر جا چپ و راست میرفتم داشتن مستقیم منونگاه میکردن...من خنگول هم میرفتم زیر مبل یا از پشت پرده قایمکی نگاه میکردم ببینم بازم دارن نگاهم میکنن یا نه! همش درگیری ذهنیم این بود که آخه اینا از کجا فهمیدن من پشت پرده ام :((

 

قرمز: یه بار وقتی بچه بودم زنگ زدم به دوستم
بابای دوستم گوشی رو برداشت
حسابی هول کردم
من :الو
بابای دوستم :الو
من:بفرمایید
بابای دوستم:شما تماس گرفتی
من:ت ت پ ته
بابای دوستم :هاهاها خدا شفات بده

 

fire flower: اعتراف می کنم ، یک بار مهمون داشتیم و مادرم بهم گفت نصف پیمانه توی قوری چای بریز.
اولین بارم بود منم با خودم گفتم نصف پیمانه که به کسی چیزی نمیرسه ، حتما اشتباه شنیدم گفته نصف قوری! و نصف قوری رو پر کردم از چای!!!
دیگه چای نبود کلا قیر بود!!!
برای اولین بار هم که مادرم گفت برنج رو بذار رو گاز باخودم فکر کردم این برنجی که می خوریم توش آب نیست.
واسه ی همین همه ی آب برنج رو خالی کردم گذاشتم رو گاز تا آخرین دونه های برنج روش جزغاله شد!!!

 

رها: یه بار رفته بودیم کنار رودخونه پیک نیک که پسرعمه ی 6 ساله ام یه کوچول افتاد تو آب
هیچی دیگه نمی دونم چه فکری کردم زود پریدم تو آب که به حساب خودم نجاتش بدم.حالا نجاتشم دادم
ولی نکته اینجاست که پسر عمه ام تا زانو خیس شده بود من تا زیر گلوم
نمی دونید چه آبرو ریزی شد چقدر ضایع شدم تا چند دقیقه همه داشتن بهم می خندیدن
اومدم ثواب کنم کباب شدم.
حالا همه افتاده بودن برا من دنبال لباس می گشتن
حالا بماند که چقدر سوژه شدم.
هنوزم که هنوزه وقتی با فامیلامون جمع میشیم میگن رها خوب امیرعلی رو نجات دادی ها...!!!

 

تبسم: اعتراف میکنم(البته نگین چقدر پست بودى!)تو دوره راهنمایی یکى از دوستام که جلوى من مینشست و با هم رقیب بودیم تو درس،باهم امتحان شفاهى داشتیم(قران)قبل از اینکه نوبتش بشه به بهانه مدادم که زیر میز افتاده رفتم بند کفشش رو محکم به هم بستم،نوبتش که شد و خانوممون صدا کردش،اومد با سر برافراشته(از شدت خر زدن!!)بره که با مغز اومد رونیمکت کنارى!
سرش شکست و خونى بود که راه افتاده بود...حالا تو این هاگیر واگیر من تند تند داشتم بند کفشش رو باز میکردم ،تازه با صداى بلند(که کسى شک نکنه!)میگفتم :اى بابا،خرس گنده شدى،خب بند کفشت رو درست ببند!!
حالا بعد از سالها ما دوستان بسیار خوبى هستیم و هنوز میخنده و میگه تو هنوز 4 تا بخیه به من بدهکارى!

 

کاربر: یه روز تو اتوبوس بودم خیلی هم گرم بود یه خانمی کنار پنجره واستاده بود یکی دوبار بهش گفتم خانم اگه میشه اون پنجره رو باز کنید اصلا متوجه نشد برگشتم رو به کناریم با خنده گفتم انگار کره جواب نمیده دیدم خانومه گفت راحله مامان جان همون پنجره رو باز کن یعنی مارو میگــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

 

امیتریس: اعتراف میکنم اوایل که چت میکردم نمیدونستم وب چیه که هی میگن وب بده.فکر میکردم منظورشون وبلاگه!منم اومدم یه وبلاگ ساختم بعد به هرکی میرسیدم میگفتم وب میخوای اونم میگفت اره بده منم ادرسشو واسش میفرستادم.میگفتم دیدی میگفت نه تو که ندادی!(اون موقع کسی نبود بهم بخنده)

 

محمد 1362: اعتراف میکنم چند روز پیش رفته بودم میدان تجریش کار داشتم ماشینم رو گزاشتم تو پارکینگ بعد که کارم تموم شد اومدم بیرون رفتم قبض پارکینگو دادم باقی پولم هم گرفتم بعد سوار تاکسی شدم رفتم پل رومی تازه یادم اومد ماشین داشتم دیدنی بود قیافم

 

مهیار: یه بارسریکی از کلاسام یکی از دانشجو ها مزدوج شده یود واسه کل کلاس شیرینی تر گرفته بود.همون وقتم منم منتظر یه زنگ مهم از طرف یکی از دوستام بودم.آقا این به همه شیرینی تعارف کرد به منم تعارف کردو نشست.منم بایه دستم دارم با گوشی ور میرم تواون یکی دستم هم شیرینی تره.گوشی که زنگ خورد اونقد هول شدم عوض گوشی شیرینی ترو چسبوندم به گوشم.واااااااااااای کل کلاس از دست رفت.تا حالا اینجوری خجالت نکشیده بودم.




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - دوشنبه 92 فروردین 20 :: 12:20 عصر

لوگو
من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 110
  • بازدید دیروز: 6
  • کل بازدیدها: 388230
به سایت ما خوش آمدید
نام و نام خانوادگی      
آدرس ایمیل      
کلیه حقوق این وبلاگ برای حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم محفوظ است