شمارید برادران... بشمارید...
آن صد تومانی را ببینید! آن را پیرمردی به داخل ضریح
انداخته که شبها از غصه بی پولی و ترک تحصیل اجباری فرزندش خواب ندارد...
آن پانصد تومانی را آن جوان بیکار انداخته که پدر نامزدش گفته اگر تا آخر ماه نتواند کار درست و حسابی گیر بیاورد، دختر را به عقد کسی دیگر در خواهد آورد...
بشمارید برادران...
حاج آقا! ببخشید وسط کارتان مزاحم میشوم، آن دو هزارتومانی را میبینید؟ پدر آن
طفل معصوم سرطانی با هزار امید آن را انداخته بلکه برادران صاحب قدرت رحمی کنند و داروی سرطان را با ارز آزاد هم که شده وارد کشور کنند...
بشمارید آقایان بشمارید که نذر و نیاز و احتیاج فراوان است...
نمیدانم آن هزارتومانی چروک که پیرزن نگون بخت در ضریح انداخت بلکه خداوند عالم رحمی کند و صاحب خانه اش مهلتی دوباره به او بدهد کجاست. بشمارید بلکه آن اسکناس هم پیدا شود...
فقط بفرمایید چطور میتوانیم جواب این همه محبت و تلاش و زحمت شما را بدهیم؟
چون میدانیم که شما ابدا کیسه ای ندوخته اید و فقط و فقط از برای رضایت پروردگار این رنج را بر خود هموار کرده اید.
بشمارید برادران... بشمارید...
تا درد و محنت و جهل و خرافه هست، شما حالا حالاها باید بشمارید...