سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
این وبلاگو واسه همه بروبچ طراحی کردم.امیدوارم خوشتون بیاد.نظر بزارین تا با کمک هم مشکلات وبلاگو رفع کنیم. با تشکر بهزاد
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره وبلاگ


من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.

زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.

البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند !!!




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - دوشنبه 92 شهریور 12 :: 12:7 عصر

 نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!

گفتم نمیدونم کیو میگی!

گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!

گفتم نمیدونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،

آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…

چقدر خوبه مثبت دیدن…

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟

حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…

شما چی فکر میکنید؟

چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 92 شهریور 7 :: 9:47 صبح

 نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!

گفتم نمیدونم کیو میگی!

گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!

گفتم نمیدونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،

آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…

چقدر خوبه مثبت دیدن…

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟

حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…

شما چی فکر میکنید؟

چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 92 شهریور 7 :: 9:47 صبح

خسته  از دلتنگی مجهول قلبم

برای آخرین بار اینه حرفم

که ای خدا ،کجای زندگی اشتباه کردم

خسته از خیابونای خلوت

دلتنگ آغوش گرمت

عاشق احساس نرمت

بریده از عذاب و وحشت

تا به کی کنار پنجره

تا به کی گوشه پیاده رو

تا به کی خیره به صفحه موبایل

فریاد زنان از ته دل به تو گویم که نرو

تنهاتر از همیشه

سردتر از گذشته

پریشانتر از قبل

ویران شده شهر تنهاییم

مرا در تنهاییم تنها مگذار




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - سه شنبه 92 مرداد 30 :: 10:20 صبح

جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسه‌ای که درس می‌خوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز می‌داند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بی‌قید و شرط می‌کنند.
 
البته انکار نمی‌کنم که او فردی واقعا باهوش است  اما از این هوش خود برای بی‌آبرو کردن و خراب کردن بقیه بچه‌ها استفاده می‌کند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست.
 
ما همه از او خیلی می‌ترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون می‌دانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد.  او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج می‌دهند تا کاری به کارشان نداشته باشد.
 
درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچه‌ها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند.
 
تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده  و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟"
 
شیوانا با لبخند گفت:  "نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست.  نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست.


به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست  که اگر مواظب نباشد می‌تواند باعث شکستش شود."
 
پسر جوان با تعجب گفت:  "چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده می‌شود؟"
 
شیوانا گفت:  "با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند.
 
اگر کسی خود را فوق‌العاده باهوش و نابغه می‌داند و از این مسیر به دیگران لطمه می‌زند هر نوع مقابله‌ای با او باعث قوی‌تر شدن او می‌شود چون سعی می‌کند خود را مجهزتر و قوی‌تر کند  تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند.
 
اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و ساده‌لوحی بزند و به گونه‌ای رفتار کند که او احساس کند زرنگی‌اش کفایت می‌کند ضمن این‌که دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمی‌افتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمی‌بیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل می‌کند و در نتیجه قابل پیش‌بینی و کنترل می‌شود."
 
پسر جوان با لبخند گفت: "فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست.

روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانه‌اش خود را جلوی مار به مریضی زد و لنگان‌لنگان مار را آن‌قدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعه‌داری رسید و مزرعه‌دار مار مهاجم را از بین برد."
 
شیوانا با لبخند گفت: "اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدم‌ها از جمله خود شما  هم صدق می‌کند و مواظب باشید. این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود!"




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 92 مرداد 28 :: 10:40 صبح

با سلام خدمت دوستای گلم.ببخشید چند وقته ÷یام نمیدم.اخه روحیم خرابه یکم دلگیرم.

 




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 92 مرداد 28 :: 9:7 صبح

چند روز پیش داشتیم کتاب می‌خواندیم ـ قربان خودمان برویم که اینقدر با سواد و کتابخوانیم ـ از یک جمله آن کتاب خیلی خوشمان آمد و تصمیم گرفتیم همان یک جمله را سرلوحه کار و زندگیمان قرار دهیم و اما آن جمله این بود: «هر کس به خاطر ظلمی که بهت کرده مستحق مجازاته اگه ببخشیش اونو از حقش محروم کردی» ما هم نه این‌که آدم خوبی باشیم، اما همینجور الکی، الکی تصمیم گرفتیم از این به‌بعد هیچ‌کس را از حقش محروم نکنیم. بگذریم، برویم سر اصل مطلب. عرضم به حضورتان که چند شب پیش خوابمان نمی برد. نمی دانیم چرا بی خود و بی جهت احساس می کردیم بدبختی از سر و کولمان بالا می رود و از آنجا که ما خیلی آدم فرهیخته و با کمالاتی هستیم ـ حمل بر خودستایی نباشد اما جلو هر مرکز خریدی که می رویم درهای آن خود به خود به روی ما باز می شود ـ تصمیم گرفتیم بنشینیم و فکری برای این حال خراب خودمان بکنیم. همینجور داشتیم فکر می کردیم که یکهو یک سیب از درخت افتاد و خورد تو سر ما! بله؟ درست می فرمایید، خالی بستیم. اما به جان خودمان چیزی خورد تو سرمان حالا سیب بود یا چیز دیگری خودمان هم دقیق نمی دانیم اما هر چه بود باعث شد ما تکانی به خودمان بدهیم و تصمیم بگیریم برای بهبود اوضاع یک مانیفست یا همان مرامنامه شخصی مرقوم بفرماییم و در اجرای بند به بند آن یک قدم عقب ننشینیم. عجالتا با توجه به کمبود جا بخشی از این مانیفست یا همان مرامنامه را نقل می کنیم. ـ قبل از هر چیز با خودمان عهد کردیم که با اولین پولی که دستمان بیاید یک دست کت و شلوار بخریم. به جان شما که نباشد به جان خودمان برای پیشرفت از نان شب هم واجب تر است. ـ به خودمان قول دادیم به آدم نامرد اعتماد نکنیم، البته کمی بعد نظرمان عوض شد و تصمیم گرفتیم به آدم مرد هم اعتماد نکنیم. اصلا بیشتر که فکر کردیم دیدیم به طور کلی به آدم جماعت اعتماد نکنیم، راحت تریم. ـ تصمیم گرفتیم به فامیل و بستگان هر هفته سر بزنیم، یعنی هر ماه، البته هر ماه هم نه، هر سال... اصلا تصمیم گرفتیم با فامیل قطع رابطه کنیم. اینجوری اعصابمان آرام تر است. ـ عهد کردیم به دوستان و اطرافیانی که نیازمند کمک هستند همیشه کمک کنیم، البته اینجوری توقع همه زیاد می شود. بهتر است بعضی وقت ها کمک کنیم، خب اینجوری هم عادتشان می شود. اصلا گاهی اگر دلمان خواست کمک کنیم که اینجوری هم... بی خیال اصلا کمک نکنیم بهتر است. ـ قول دادیم در رفاقت با دوستانمان کم نگذاریم تا از طرف دوستان طرد نشویم. زیاد هم نگذاریم چون بعدها از سوی همان دوستان به حماقت متهم می شویم. به طور کلی دوستانمان را تا آنجا که می شود... نهایتا تصمیم گرفتیم با کسی رفاقت نکنیم. ـ تصمیم گرفتیم یک دوره فشرده زیر آبزنی را نزد یکی از اساتید خبره این فن بیاموزیم تا شاید کمی پیشرفت کنیم. ـ به خودمان قول دادیم در جمع آروغ نزنیم، نخ دندان هم نکشیم حتی انگشت در بینی مبارکمان هم نکنیم ـ عنایت بفرمایید این بند خیلی مهم است! ـ ـ با خودمان عهد کردیم دیگر مدارا نکنیم، عهد کردیم از این به بعد ضربه اول را ما بزنیم. آن هم محکم. ـ تصمیم گرفتیم به همه پول قرض بدهیم. نه غلط کردیم ما به هیچ کس پول قرض نمی دهیم. ـ در آخر دوباره به خودمان قول دادیم که حداقل به آدم نامرد اعتماد نکنیم آن هم نامرد نوکیسه! ملتفت که هستید! و در آخر، آخر. با خدایمان عهد کردیم که دیگران را ببخشیم، هرگز امید را از کسی سلب نکنیم و هیچ وقت به دلیل اشک های صادقانه ای که در شکست هایمان ریخته ایم، شرمسار نباشیم. به هرحال ما فعلا به هیچ یک از بند های این مرامنامه خودمان عمل نکرده ایم و عجالتا حکایت ما حکایت یخ فروشی است که از او می پرسند فروختی؟ در جواب می گوید: « نه، ولی تمام شد.»




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - دوشنبه 92 تیر 4 :: 11:38 صبح
محمدباقر قالیباف، علی‌اکبر ولایتی و سعید جلیلی در یک هواپیمای مسافربری به طور اتفاقی با یکدیگر همسفر شده بودند.

وسط پرواز، ولایتی برای این که سکوت و جو سنگین حاکم را بشکند، می‌گوید: «بیایید یک تراول چک 100 هزار تومانی را از این بالا به پایین بیندازیم تا یک نفر پیدایش کند و خوشحال شود.

قالیباف هم پیشنهاد می‌کند که دو تراول 50 هزار تومانی از پنجره بیرون بیاندازند تا دو نفر خوشحال شوند، اما جلیلی مخالفت می‌کند و می‌گوید: «بهتر است 100 قطعه اسکناس هزار تومانی بیرون بریزیم تا 100 نفر خوشحال شوند.»

در همین لحظه خلبان از داخل کابین فریاد می‌زند: «اگر همین حالا خفه نشوید، هر سه نفرتان را پایین می‌اندازم تا 80 میلیون نفر خوشحال شوند.»



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - دوشنبه 92 خرداد 7 :: 2:31 عصر
انتخاب همسر در عربستان =))



موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - جمعه 92 خرداد 4 :: 7:17 عصر




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - چهارشنبه 92 اردیبهشت 26 :: 9:24 صبح
1   2   3   4   5   >>   >   
لوگو
من پسری هستم فوق العاده فعال.پر انرژی و سعی میکنم خاکی باشم.دوست دارم همه رو از خودم راضی نگه دارم.دوستون دارم هم وطنای من
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 1
  • بازدید دیروز: 71
  • کل بازدیدها: 387239
به سایت ما خوش آمدید
نام و نام خانوادگی      
آدرس ایمیل      
کلیه حقوق این وبلاگ برای حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم محفوظ است